ملاقات با امام زمان (20)
مرحوم شيخ ورّام در کتاب تنبيه الخاطر و نزهة النّاظر مي گويد:
علي بن جعفر المدائني علوي نقل کرده و گفته که:
در کوفه پيرمرد قدکوتاهي که معروف به زهد و عبادت و پاکدامني بود زندگي مي کرد روزي من در مجلس پدرم بودم که آن پيرمرد قضيّه اي را براي پدرم مي گفت و آن قضيّه اين است که گفت:
شبي در مسجد جعفي که مسجد قديمي در پشت کوفه است بودم نيمه هاي شب تنها مشغول عبادت بودم که سه نفر وارد مسجد شدند وقتي به وسط مسجد رسيدند، يکي از آنها نشست و دست به زمين کشيد، ناگهان آب زيادي مانند چشمه از زمين جوشيد، سپس وضو گرفت و به آن دو نفر دستور داد که وضو بگيرند، آنها هم وضو گرفتند، آن شخص جلو ايستاد و اين دو نفر به او اقتداء کردند، من هم اقتداء کردم و با آنها نماز خوانده ام، وقتي که نماز را سلام داد و من از اينکه از زمين خشک آب خارج کرده بود تعجب کرده بودم از آن فردي که طرف راست من نشسته بود، پرسيدم:
اين آقا کيست؟ به من گفت:
اين آقا صاحب الامر امام زمان (عليه السّلام) فرزند امام حسن عسکري (عليه السّلام) است، خدمتش رفتم سلام کردم و دستش؟ را بوسيدم و عرض کردم اي پسر پيغمبر (صلي اللّه عليه و آله) نظر مبارکتان درباره شريف عمر بن حمزه که يکي از سادات است چيست؟ آيا او برحق است؟ فرمود:
او الان بر حق نيست ولي هدايت مي شود او نمي ميرد تا آنکه مرا مي بيند.
علي بن جعفر مدائني مي گويد:
من اين قضيّه را کتمان مي کردم مدت طولاني از اين جريان گذشت و شريف عمره بن حمزه فوت شد و ندانستم که آيا او بالاخره خدمت حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) رسيد يا خير.
روزي به آن پيرمرد زاهدي که قضيّه را براي پدرم نقل مي کرد رسيدم و مثل کسي که منکر است به او گفتم، مگر شما نگفتيد، که شريف عمر نمي ميرد مگر آنکه خدمت حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) مي رسد؟ به من گفت تو از کجا دانستي که او خدمت حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) نرسيده است؟ من بعدها در مجلسي به فرزند شريف عمر بن حمزه که معروف به شريف ابوالمناقب بود برخوردم، گفت:
وقتي پدرم مريض بود، شبي من خدمتش؟ بودم به کلي قوايش تحليل رفته بود و حتّي جوهره صوتش شنيده نمي شد.
اواخر شب با آنکه من تمام درها را بسته بودم، ناگهان ديدم شخصي وارد منزل شد که از هيبت او من جرات نکردم از ورودش سؤ ال کنم، پهلوي پدرم نشست و با او آرام آرام صحبت مي کرد، پدرم مرتب اشک مي ريخت سپس برخاست و رفت. وقي از چشم ما ناپديد شد، پدرم گفت:
مرا بنشانيد، ما او را نشانيدم چشمهايش را باز کرد و گفت:
اين مردي که پهلوي من نشسته بود کجا رفت؟ گفتيم از همان راهي که آمده بود بيرون رفت، گفت:
عقبش برويد او را برگردانيد، ما ديديم درها مثل قبل بسته است و اثري از او نيست، برگشتيم نزد پدر و جريان را براي او گفتيم.
گفت:
اين آقا حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) بود، سپس باز کسالتش؟ سنگين شد و بي هوش گرديد و پس از چند روز از دنيا رفت.