بازگشت

ملاقات با امام زمان (19)


اين قضيّه را در کتاب پرواز روح نقل کرده ام ولي چون در اينجا هم مناسب است باز نقل مي کنم:

در سال 1332 شمسي هجري که به کوفه رفته بوديم، شخصي در آنجا بود به نام آقاي حاج شيخ محمّد کوفي که مي گفتند او مکرر خدمت حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه رسيده است.

قصه اي را که براي ما نقل فرمود اين بود:

مي فرمود:

در آن زمان که هنوز ماشين در راه عراق و حجاز رفت و آمد نمي کرد، من با شتر به مکّه مشرّف شدم و در مراجعت از قافله عقب ماندم و راه را گم کردم و کم کم به محلّي که باتلاق بود، رسيدم پاهاي شتر در آن باتلاق فرو رفت، من هم نمي توانستم از شتر پياده شوم و شترم هم نزديک بود بميرد. ناگهان از دل فرياد زدم:

يا اَبا صالِحَ الْمَهْدي اَدْرِکْني و اين جمله را چند مرتبه تکرار کردم. ديدم اسب سواي به طرف من مي آيد و او در باتلاق فرو نمي رود، او به در گوش؟ شترم جملاتي گفت که آخرين کلمه اش را شنيدم:

حَتّي الْب ابْ (يعني تا دم در) شترم حرکت کرد و پاهاي خود را از باتلاق بيرون کشيد و به طرف کوفه به سرعت حرکت کرد.

من رويم را به طرف آن آقا کردم و گفتم:

مَنْ اَنْتَ (تو که هستي؟).

فرمود:

اَنَا الْمَهْدي (من حضرت مهدي (عليه السّلام) هستم).

گفتم:

ديگر کجا خدمتتان برسم؟ فرمود:

مَتي تُريد؟ هر جا و هر وقت تو بخواهي.

ديگر شترم مرا از او دور کرد و خودش را به دروازه کوفه رساند و افتاد، من در گوش او کلمه حَتَّي الْب ابْ را تکرار کردم، او از جا برخاست و تا در منزل مرا برد، اين دفعه که به زمين افتاد فورا مرد.

آقاي حاج شيخ محمّد کوفي به قدري پاک و باتقوي بود که انسان احتمال نمي داد، حتّي يک جمله را خلاف بگويد، سپس اضافه کرد و گفت:

من پس از آن قضيّه بيست و پنج مرتبه ديگر به محضر حضرت بقيّة اللّه ارواحنافداه رسيده ام که وقتي بعضي از آنها را براي مرحوم حاج ملاّ آقاجان نقل کرده بود ايشان به من فرمودند، بعضي از آنها مکاشفه است و چون اين مرد بسيار پاک است گمان مي کند که در ظاهر خدمت حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) رسيده است.