بازگشت

ملاقات با امام زمان (11)


مرحوم حاجي نوري رحمة اللّه در کتاب نجم الثّاقب نقل مي کند که:

عالم فاضل شيخ باقر کاظمي معروف به آل طالب گفت که:

مرد مؤ مني به نام شيخ حسين رحيم از خانواده معروف به آل رحيم نقل مي کرد. و همچنين اين قضيّه را عالم کامل، فاضل عابد، مصباح الاتقياء، شيخ طه که فعلا امام جماعت مسجد هندي است و مورد اعتماد خاصّ و عام است، نقل کرد که:

شيخ حسين رحيم مردي بود پاک طينت و از مقدّسين و متديّنين.

او مبتلا به مرض ريوي بود که با سرفه اش خون بيرون مي آمد.

و در عين حال مبتلا به فقر و تنگدستي عجيبي بود، حتّي قوت روزانه خود را نداشت، غالبا براي تهيّه غذا به اطراف نجف اشرف نزد باديه نشينان مي رفت و از آنها چيزي مي گرفت.

در اين گيرودار چون ازدواج نکرده بود و هنوز جوان بود، عاشق دختري که در همسايگي آنها بود، گرديد.

ولي چون او فقير و مريض بود، به او آن دختر را نمي دادند، لذا فوق العاده ناراحت و مهموم و مغموم شده بود.

اين ابتلائات يعني فقر و مرض و عشق به قدري به او فشار آورده بود که تصميم گرفت، عملي را که در نجف براي قضاء حوائج معروف است، انجام دهد و آن اين است که چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه برود و خدمت حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه برسد و از آن حضرت حوائجش را بگيرد.

بالاخره چهل شب چهارشنبه اين عمل را انجام داد.

مرحوم شيخ باقر کاظمي فرمود:

شيخ حسين خودش مي گفت من چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه رفتم و دقّت کردم که حتّي يک شب تعطيل نشود، شب چهارشنبه آخر که از شبهاي زمستان و ابري و تاريک و باد تندي با نم نم باران مي آمد، من به مسجد کوفه رفتم.

چون از سينه ام خون مي آمد و وسيله جلوگيري آن را نداشتم همان بيرون مسجد در روي دکّه اي که کنار درِ مسجد است نشستم و اتّفاقا چيزي نداشتم که به خودم بپيچم تا سرما نخورم.

فقط مختصري قهوه آورده بودم و آتشي درست کرده بودم، تا چند فنجان قهوه بخورم کسي آن اطراف نبود فوق العاده دلتنگ بودم، غصّه ام زياد شده بود و دنيا در مقابل چشمم تاريک شده بود.

خدايا! چهل شب چهارشنبه است، به اينجا مي آيم، نه کسي را ديده ام و نه چيزي برايم ظاهر شده و نه حوائجم برآورده گرديده است، اين همه مشقّت و رنج کشيدم.

چه شبهائي که با ترس و لرز، خود را به اميدي به اين مسجد رساندم ولي هيچ خبري نشد.

در اين فکرها بودم، خواستم فنجاني قهوه بريزم و بخورم، ديدم مرد عربي از طرف درِ اوّل مسجد متوجّه من شده و به طرف من مي آيد.

وقتي از دور او را ديدم، ناراحت شدم، با خودم گفتم که اين مرد از عربهاي باديه است، از اهالي اطراف مسجد است، نزد من مي آيد که قهوه را بخورد و مرا در اين شب تاريک بي قهوه بگذارد و ناراحتي مرا زيادتر کند، آخر من بسيار کم قهوه آورده بودم.

به هر حال به من رسيد و سلام کرد و اسم مرا برد و در مقابل من نشست.

از اينکه اسم مرا مي دانست، تعجّب کردم، زيرا من او را هرگز نديده بودم، بعد با خودم فکر کردم، که شايد او از افرادي است که در اطراف نجف اشرف زندگي مي کند و من بر آنها وارد مي شدم و ميهمان آنها مي گرديدم! لذا از او پرسيدم:

از کدام طايفه عرب هستي؟ گفت:

من از بعضي از آنها هستم.

بعد از آن من از هر يک از طوائف عرب که در اطراف نجف اشرف بودند سؤ ال کردم و گفتم:

شما از آن قبيله هستي؟ گفت:

نه، از آنها نيستم. من عصباني شدم او را مسخره کردم و گفتم:

تو از طري طري اي و اين کلمه اي بود که معنائي نداشت و من آن جمله را از روي ناراحتي به او گفتم.

ولي او ناراحت نشد و تبسّمي کرد و گفت:

بر تو حرجي نيست من اهل هر کجا باشم، بگو تو براي چه به اينجا آمده اي؟ گفتم:

به تو فائده ندارد، که بداني چرا من اينجا آمده ام.

گفت:

چه ضرر دارد، براي تو که به من بگوئي براي چه به اينجا آمده اي؟ من از حسن خلق او و خوب حرف زدنش تعجّب کردم و از او خوشم آمد و کم کم هر چه بيشتر حرف مي زد محبّتم به او زيادتر مي شد.

تا آنکه توتون برداشتم و براي او سبيل (چپق) چاق کردم و به او دادم.

او گفت:

من نمي کشم.

بعد براي او يک فنجان قهوه ريختم و به او دادم، او از من گرفت و لب زد و به من داد و گفت:

تو اين را بخور.

من گرفتم و آن را خوردم ولي آنا فانا محبّتش در دلم زيادتر مي شد.

به او گفتم:

اي برادر! خدا امشب تو را براي من رسانده که مونس من باشي آيا مي آئي با هم برويم، کنار قبر حضرت مسلم بنشينيم؟ گفت:

بله مي آيم، ولي تو بايد شرح حال خودت را برايم نقل کني.

گفتم:

اي برادر! سرگذشتم را براي تو نقل مي کنم.

من مرد فقير و ناداري هستم، از آن روزي که خود را شناختم، فقير و بي چيز بوده ام تا به حال.

ضمنا چند سال است که از سينه ام خون مي آيد و علاجش را نمي دانم و از طرف ديگر زن ندارم و به دختري از اهل محلّه خودمان علاقه مند شده ام که او را به من نمي دهند در اين حال ملاّها به من گفتند:

اگر بخواهي به حوائجت برسي متوجّه به حضرت صاحب الزّمان (عليه السّلام) بشو و چهل شب چهارشنبه در مسجد کوفه بيتوته کن که آن حضرت را خواهي ديد و حاجتت را خواهي گرفت و امشب شب چهارشنبه آخر است چيزي نديده ام و اين همه زحمت کشيده چيزي ملتفت نشده ام اين است حوائج من.

او گفت:

امّا سينه تو خوب مي شود و امّا آن زن را به همين زودي به تو مي دهند و امّا فقرت همين طور هست تا از دنيا بروي.

من متوجّه اينکه او اين گونه حرف مي زند نشدم.

به او گفتم:

آيا کنار قبر حضرت مسلم نمي رويم؟ گفت:

برخيز برويم و ايشان جلوي من راه مي رفتند وقتي وارد مسجد شديم به من گفت:

آيا دو رکعت نماز تحيّت مسجد نمي خوانيم؟ گفتم:

چرا، او جلو ايستاد و من هم با فاصله اي عقب سر او ايستادم و مشغول نماز شدم وقتي سوره حمد را مي خواندم ديدم او به نحوي مشغول قرائت است که مثل قرائت و حال او را در کسي نديده بودم، با خودم گفتم، شايد او حضرت صاحب الزّمان (عليه السّلام) باشد او در حال نماز بود ولي نور عظيمي به او احاطه کرده بود که من نمي توانستم او را ببينم، ولي قرائت او را مي شنيدم و بدنم مي لرزيد، مي خواستم نمازم را قطع کنم ولي از ترس آن حضرت قطع نکردم و به هر نحوي بود نمازم را تمام کردم.

امّا بعد از نماز ديدم، آن نور بالا رفت، مشغول گريه شدم و از آن حضرت به خاطر سوءِ ادبي که در بيرون مسجد کرده بودم، عذر خواستم و گفتم:

اي آقاي من! به من وعده دادي که به کنار قبر حضرت مسلم برويم، در بين اينکه، اين جمله را مي گفتم، ديدم آن نور به طرف قبر حضرت مسلم حرکت کرد، من هم عقب او رفتم، نور در فضاي زير گنبد حضرت مسلم قرار گرفت و او آنجا بود و من مشغول گريه و زاري بودم، تا آنکه صبح شد و آن نور به آسمان عروج فرمود.

بعد از اين جريان، سينه ام خوب شد و پس از چند روز آن دختر را به من دادند ولي فقرم همچنان به حال خود باقي است.