بازگشت

ملاقات با امام زمان (10)


اگر چه قضيّه حاج علي بغدادي در کتاب مفاتيح الجنان نقل شده و در دسترس؟ همه مردم قرار گرفته است، ولي به سه دليل لازم دانستم که آن حکايت را هم در اينجا نقل کنم.

اوّل:

آنکه معمولا کساني که مفاتيح را باز مي کنند و مي خوانند به قصد دعاها و زيارتهاي آن، آن را مي خوانند و کمتر کسي است که اين سرگذشت را به خصوص که طولاني هم هست بخواند.

و يا وقت آن را داشته باشد، که در آن دقت کند ولي کساني که اين کتاب را برمي دارند به قصد سرگذشتهاي کساني که خدمت امام زمان (عليه السّلام) رسيده اند، مطالعه مي کنند، طبعا حال و حوصله مطالعه آن را دارند.

دوّم:

آنکه اين قصّه در کتاب مفاتيح با قلم زمان قديم نوشته شده و براي خوانندگان محترم بعضي از مطالبش مشکل و بلکه نامفهوم به نظر مي رسيد، لذا لازم دانستم که در الفاظش تغييري بدهم و به قلم روز آن را بنويسم و تقديم کنم.

سوّم:

آنکه سند اين قصّه به قدري درست و صحيح و محکم و خودش به قدري آموزنده و منقلب کننده است، که من نتوانستم آن را نقل نکنم و اميدوارم شما خوانندگان محترم هم از حقيقت آن استفاده کاملي بفرمائيد.

مرحوم حاج شيخ عباس قمي رضوان اللّه تعالي عليه مي گويد:

مناسب است که در اينجا حکايت سعيد صالح، صفي متقي، حاج علي بغدادي نقل شود.

شيخ ما در کتاب جنة الماوي و کتاب نجم الثّاقب اين حکايت را نقل کرده و مي گويد:

اگر در کتاب نجم الثّاقب حکايتي جز اين حکايت، يقيني و صحيحه که در آن فوائد زيادي است و در اين نزديکيها واقع شده نبود کافي بود.

حاج علي بغدادي نقل کرده که هشتاد تومان سهم امام (عليه السّلام) به گردنم بود و لذا به نجف اشرف رفتم و بيست تومان از آن پول را به جناب شيخ مرتضي اعلي اللّه مقامه دادم و بيست تومان ديگر را به جناب شيخ محمد حسن مجتهد کاظميني و بيست تومان به جناب شيخ محمد حسن شروقي دادم و تنها بيست تومان ديگر به گردنم باقي بود، که قصد داشتم وقتي به بغداد برگشتم به شيخ محمد حسن کاظميني آل يس بدهم و مايل بودم که وقتي به بغداد رسيدم، در اداي آن عجله کنم.

در روز پنجشنبه اي بود که به کاظمين به زيارت حضرت موسي بن جعفر و حضرت امام محمد تقي (سلام اللّه عليهما) رفتم و خدمت جناب شيخ محمد حسن کاظميني آل يس رسيدم و مقداري از آن بيست تومان را دادم و بقيّه را وعده کردم که بعد از فروش اجناس به تدريج به من حواله دهند که بدهم.

و بعد همان روز پنجشنبه عصر به قصد بغداد حرکت کردم ولي جناب شيخ خواهش کرد که بمانم عذر خواستم و گفتم بايد مزد کارگران کارخانه شعربافي را بدهم و چون رسم چنين بود که مزد تمام هفته را در شب جمعه مي دادم.

لذا به طرف بغداد حرکت کردم، وقتي يک سوم راه را رفتم سيد جليلي را ديدم، که از طرف بغداد رو به من مي آيد وقتي نزديک شد به من سلام کرد و دستهاي خود را دراز کرد که با من مصافحه و معانقه کند و فرمود:

اهلاً و سهلاً و مرا در بغل گرفت و با هم با کمال محبت معانقه کرديم و هر دو يکديگر را بوسيديم.

بر سر مبارکش عمّامه سبز روشني بود و روي صورتش خال سياه بزرگي بود.

ايستاده و فرمود:

حاج علي خير است کجا مي روي؟ گفتم:

کاظمين (عليهما السّلام) بودم زيارت کردم و به بغداد برمي گردم.

فرمود:

امشب شب جمعه است، بيا به کاظمين برگرديم.

گفتم:

آقاي من نمي توانم و امکانات ندارم! فرمود:

داري! برگرد تا نزد جدم اميرالمؤ منين (عليه السّلام) شهادت دهم، که تو از دوستان و مواليان ما هستي و شيخ هم شهادت مي دهد، ما دو شاهد مي شويم، و خداي تعالي هم فرموده:

دو شاهد بياوريد.

اين مطلب اشاره اي بود، به آنچه من در دل نيّت کرده بودم، که وقتي جناب شيخ را ديدم، از او تقاضا کنم که چيزي بنويسد و در آن شهادت دهد، که من از مواليان اهل بيت عصمت و طهارتم و آن را در کفن خود بگذارم.

گفتم:

شما اين مطلب را از کجا مي دانيد و چطور شهادت مي دهيد؟! فرمود:

کسي که حق او را به او مي رسانند، چگونه رساننده را نمي شناسد؟ گفتم:

چه حقي؟ فرمود:

آنچه به وکلاي من رساندي! گفتم:

وکلاي شما کيست؟ فرمود:

شيخ محمد حسن! گفتم:

او وکيل شما است؟! فرمود:

وکيل من است.

اينجا در خاطرم خطور کرد، که اين سيد جليل که مرا به اسم صدا زد با آنکه مرا نمي شناخت کيست؟ به خودم جواب دادم، شايد او مرا مي شناسد و من او را فراموش؟ کرده ام! باز با خودم گفتم:

حتما اين سيّد از سهم سادات از من چيزي مي خواهد و چقدر مايلم از سهم امام (عليه السّلام) به او چيزي بدهم.

لذا به او گفتم:

از حقّ شما پولي نزد من بود که به آقاي شيخ محمد حسن مراجعه کردم و بايد با اجازه او چيزي به ديگران بدهم.

او به روي من تبسّمي کرد و فرمود:

بله بعضي از حقوق ما را به وکلاي ما در نجف رساندي.

گفتم:

آنچه را داده ام قبول است؟ فرمود:

بله.

من با خودم گفتم:

اين سيد کيست که علماء اعلام را وکيل خود مي داند و مقداري تعجّب کردم! و با خود گفتم:

البتّه علماء وکلايند در گرفتن سهم سادات.

سپس به من فرمود:

برگرد با هم برويم جدّم را زيارت کن.

من برگشتم او دست چپ مرا در دست راست خود نگه داشته بود و با هم قدم زنان به طرف کاظمين مي رفتيم.

در طرف راست ما نهر آب صاف سفيدي جاري بود و درختان مرکّبات ليمو و نارنج و انار و انگور و غيره همه با ميوه، در يک وقت که موسم آنها نبود بر سر ما سايه افکنده بود.

گفتم:

اين نهر و اين درختها چيست؟ فرمود:

هر کس از مواليان و دوستان ما باشد و جدّم را زيارت کند اينها با او هست.

گفتم:

سؤ الي دارم؟ فرمود:

بپرس.

گفتم:

مرحوم شيخ عبدالرّزّاق، مدرس بود روزي نزد او رفتم شنيدم مي گفت:

کسي که در تمام عمر خود روزها روزه بگيرد و شبها را به عبادت مشغول باشد و چهل حجّ و چهل عمره بجا آورد و در ميان صفا و مروه بميرد و از دوستان و مواليان حضرت اميرالمؤ منين (عليه السّلام) نباشد! براي او فائده اي ندارد!.

فرمود:

آري واللّه براي او چيزي نيست.

سپس از احوال يکي از خويشاوندان خود سؤ ال کردم و گفتم:

آيا او از مواليان حضرت اميرالمؤ منين (عليه السّلام) هست؟ فرمود:

بله او و هر کس متعلّق به تو است از مواليان خواهد بود.

گفتم:

اي آقاي من سؤ الي دارم؟ فرمود:

بپرس؟ گفتم:

روضه خوانهاي امام حسين (عليه السّلام) مي خوانند:

که سليمان اعمش؟ از شخصي سؤ ال کرد، که زيارت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) چطور است او در جواب گفت:

بدعت است، شب سليمان اعمش در خواب ديد، که هودجي در ميان زمين و آسمان است، سؤ ال کرد که در ميان اين هودج کيست؟ گفتند:

حضرت فاطمه زهراء و خديجه کبري (عليهما السّلام) هستند.

گفت:

کجا مي روند؟ گفتند:

چون امشب شب جمعه است، به زيارت امام حسين (عليه السّلام) مي روند و ديد رقعه هائي را از هودج مي ريزند که در آنها نوشته شده:

امان من النّار لزوّار الحسين (عليه السّلام) في ليلة الجمعة امان من النّار يوم القيامة.

(امان نامه اي است از آتش براي زوّار سيّدالشّهداء (عليه السّلام) در شب جمعه و امان از آتش روز قيامت) آيا اين حديث صحيح است؟ فرمود:

بله راست است و مطلب تمام است.

گفتم:

اي آقاي من صحيح است که مي گويند:

کسي که امام حسين (عليه السّلام) را در شب جمعه زيارت کند، براي او امان است؟ فرمود:

آري واللّه. و اشک از چشمان مبارکش جاري شد و گريه کرد.

گفتم:

اي آقاي من سؤ الي دارم؟ فرمود:

بپرس.

گفتم:

در سال (1269) هزار و دويست و شصت و نه به زيارت حضرت علي بن موسي الرّضا (عليه السّلام) رفتم در قريه درّود (نيشابور) عربي از عربهاي شروقيه، که از باديه نشينان طرف شرقي نجف اشرف اند را ملاقات کردم و او را مهمان نمودم از او پرسيدم:

ولايت حضرت علي بن موسي الرضا (عليه السّلام) چگونه است؟ گفت:

بهشت است، تا امروز پانزده روز است که من از مال مولايم حضرت علي بن موسي الرضا (عليه السّلام) مي خورم نکيرين چه حق دارند در قبر نزد من بيايند و حال آنکه گوشت و خون من از طعام آن حضرت روئيده شده آيا صحيح است آيا علي بن موسي الرضا (عليه السّلام) مي آيد و او را از دست منکر و نکير نجات مي دهد؟ فرمود:

آري واللّه جدّ من ضامن است.

گفتم:

آقاي من سؤ ال کوچکي دارم؟ فرمود:

بپرس.

گفتم:

زيارت من از حضرت رضا (عليه السّلام) قبول است؟ فرمود:

انشاء اللّه قبول است.

گفتم:

آقاي من سؤ الي دارم.

فرمود:

بپرس.

گفتم:

زيارت حاج احمد بزاز باشي قبول است، يا نه؟ (او با من در راه مشهد رفيق و شريک در مخارج بود)؟ فرمود:

زيارت عبد صالح قبول است.

گفتم:

سؤ الي دارم؟ فرمود:

بپرس.

گفتم:

فلان کس اهل بغداد که همسفر ما بود زيارتش قبول است؟ جوابي ندادند.

گفتم:

آقاي من اين کلمه را شنيديد؟ يا نه! زيارتش قبول است؟ باز هم جوابي ندادند. (اين شخص با چند نفر ديگر از پولدارهاي بغداد بود و دائما در راه به لهو و لعب مشغول بود و مادرش را هم کشته بود).

در اين موقع به جائي رسيديم، که جادّه پهن بود و دو طرفش باغات بود و شهر کاظمين در مقابل قرار گرفته بود و قسمتي از آن جادّه متعلّق به بعضي از ايتام سادات بود، که حکومت به زور از آنها گرفته بود و به جادّه اضافه نموده بود و معمولا اهل تقوي که از آن اطّلاع داشتند، از آن راه عبور نمي کردند ولي ديدم آن آقا از روي آن قسمت از زمين عبور مي کند! گفتم:

اي آقاي من اين زمين مال بعضي از ايتام سادات است تصرّف در آن جائز نيست! فرمود:

اين مکان مال جدّ ما حضرت اميرالمؤ منين (عليه السّلام) و ذريّه او و اولاد ما است براي مواليان ما تصرّف در آن حلال است.

در نزديکي همين محل باغي بود که متعلّق به حاج ميرزا هادي است او از متمولين معروف ايران بود که در بغداد ساکن بود.

گفتم:

آقاي من مي گويند:

زمين باغ حاجي ميرزا هادي مال حضرت موسي بن جعفر (عليه السّلام) است اين راست است يا نه؟ فرمود:

چه کار به اين کارها داري! در اين وقت رسيديم به جوي آبي، که از شط دجله براي مزارع کشيده اند و از ميان جادّه مي گذرد و بعد از آن دو راهي مي شود، که هر دو راه به کاظمين مي رود، يکي از اين دو راه اسمش راه سلطاني است و راه ديگر به اسم راه سادات معروف است، من به آقا عرض کردم بيا از اين راه برويم (يعني راه سلطاني).

فرمود:

نه از راه خودمان مي رويم.

از آنجا چند قدمي برداشتيم، خودم را در صحن مقدّس کاظمين کنار کفشداري ديدم، هيچ کوچه و بازاري را نديدم، داخل ايوان شديم و از طرف باب المراد که طرف شرقي حرم است و پائين پاي مقدّس است، وارد شديم و آقا به در رواق معطّل نشد و اذن دخول نخواند و وارد حرم شد و ايستاد و فرمود:

زيارت بکن.

گفتم:

من سواد ندارم.

فرمود:

براي تو زيارت بخوانم.

گفتم:

بلي.

فرمود:

ءَادخل يا اللّه السّلام عليک يا رسول اللّه السّلام عليک يا اميرالمؤ منين و بالاخره بر يک يک از ائمه سلام کرد تا رسيد به حضرت عسکري (عليه السّلام) و فرمود:

السّلام عليک يا ابا محمّد الحسن العسکري بعد از آن به من فرمود:

امام زمانت را مي شناسي؟ گفتم:

چطور نمي شناسم.

فرمود:

به او سلام کن.

گفتم:

السّلام عليک يا حجّة اللّه يا صاحب الزّمان يابن الحسن آقا تبسّمي کرد و فرمود:

عليک السّلام و رحمة اللّه و برکاته پس داخل حرم شديم و خود را به ضريح مقدّس چسبانديم و ضريح را بوسيديم به من فرمود:

زيارت بخوان.

گفتم:

سواد ندارم.

فرمود:

من براي تو زيارت بخوانم؟ گفتم:

بله.

فرمود:

کدام زيارت را براي تو بخوانم؟ گفتم:

هر زيارتي که افضل است.

فرمود:

زيارت امين اللّه افضل است، سپس مشغول زيارت امين اللّه شد و آن زيارت را به اين نحوه خواند:

السّلام عليکما يا اميني اللّه في ارضه و حجّتيه علي عباده اشهد انکما جاهدتما في اللّه حقّ جهاده و عملتما بکتابه و اتّبعتما سنن نبيّه (صلي اللّه عليه و آله) حتّي دعاکما اللّه الي جواره فقبضکما اليه باختياره و الزم اعدائکما الحجّة مع ما لکما من الحجج البالغة علي جميع خلقه.... تا آخر زيارت.

در اينجا چراغهاي حرم را روشن کردند، يعني شمعها روشن شد ولي ديدم حرم روشني ديگري هم دارد، نوري مانند نور آفتاب در حرم مي درخشد و شمعها مثل چراغي بودند که در آفتاب روشن باشد و آنچنان مرا غفلت گرفته بود که به هيچ وجه ملتفت اين همه از آيات و نشانه ها نمي شدم.

وقتي زيارتمان تمام شد، از طرف پائين پا به طرف پشت سر يعني به طرف شرقي حرم مطهّر آمديم، آقا به من فرمودند:

آيا مايلي زيارت جدّم حسين بن علي (عليه السّلام) را بکني؟ گفتم:

بله شب جمعه است زيارت مي کنم.

آقا برايم زيارت وارث را خواندند، در اين وقت مؤ ذن از اذان مغرب فارغ شد به من فرمودند:

به جماعت ملحق شو و نماز بخوان ما با هم به مسجدي که پشت سر قبر مقدّس است رفتيم آنجا نماز جماعت اقامه شده بود، خود ايشان فرادي در طرف راست محاذي امام جماعت مشغول نماز شد و من در صف اوّل ايستادم و نماز خواندم، وقتي نمازم تمام شد، نگاه کردم ديدم او نيست با عجله از مسجد بيرون آمدم و در ميان حرم گشتم، او را نديدم، البتّه قصد داشتم او را پيدا کنم و چند قراني به او بدهم و شب او را مهمان کنم و از او نگهداري نمايم.

ناگهان از خواب غفلت بيدار شدم، با خودم گفتم:

اين سيّد که بود؟ اين همه معجزات و کرامات!، که در محضر او انجام شد، من امر او را اطاعت کردم! و از ميان راه برگشتم! و حال آنکه به هيچ قيمتي برنمي گشتم! و اسم مرا مي دانست! با آنکه او را نديده بودم! و جريان شهادت او و اطّلاع از خطورات دل من! و ديدن درختها! و آب جاري در غير فصل! و جواب سلام من! وقتي به امام زمان (عليه السّلام) سلام عرض کردم! و غيره...!! بالاخره به کفشداري آمدم و پرسيدم:

آقائي که با من مشرّف شد کجا رفت؟ گفتند:

بيرون رفت، ضمنا کفشداري پرسيد اين سيد رفيق تو بود؟ گفتم:

بله. خلاصه او را پيدا نکردم، به منزل ميزبانم رفتم و شب را صبح کردم و صبح زود خدمت آقاي شيخ محمد حسن رفتم و جريان را نقل کردم او دست به دهان خود گذاشت و به من به اين وسيله فهماند، که اين قصّه را به کسي اظهار نکنم و فرمود:

خدا تو را موفّق فرمايد.

من هم قضيّه را به کسي نمي گفتم، تا آنکه يک ماه از اين جريان گذشت، يک روز در حرم مطهّر کاظمين سيد جليلي را ديدم، نزد من آمد و پرسيد:

چه ديده اي؟ گفتم:

چيزي نديدم. او باز اعاده کرد، من هم باز گفتم:

چيزي نديده ام و به شدّت آن را انکار کردم؟ ناگهان او از نظرم غائب شد و ديگر او را نديدم. [1] .

(ظاهرا برخورد اخير سبب شد که حاج علي بغدادي قضيّه را براي مردم نقل کند).


پاورقي

[1] بحارالانوار جلد 53 صفحه 317.