بازگشت

ملاقات با امام زمان (09)


وقتي که ما در قم مشغول تحصيل بوديم اين قضيه در بين فضلا و اهل علم و اهل حال معروف بود و من از طريق ديگري هم تاءييد آن را دريافت کرده ام و در کتاب پرواز روح به جهتي تاءييدش را اشاره نموده ام و آن قضيّه اين است:

سابقا راه قم به مسجد جمکران از طرف مرقد حضرت علي بن جعفر (عليه السّلام) بود، در خارج شهر از اين راه آسيابي بود که اطرافش چند درخت وجود داشت و جاي نسبتا با صفائي بود، آنجا ميعادگاه عشّاق حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) بود، صبح پنجشنبه هر هفته جمعي از دوستان مرحوم حاج ملاّ آقاجان در آنجا جمع مي شدند، تا به اتّفاق به مسجد جمکران بروند، يک روز صبح پنجشنبه، اوّل کسي که به ميعادگاه مي رسد، مرحوم حجّة الاسلام والمسلمين آقاي حاج ميرزا تقي زرگري تبريزي بود در آنجا مي بيند که حال توجّه خوبي دارد با خود مي گويد:

اگر بمانم تا رفقا برسند شايد نتوانم حال توجّهم را حفظ کنم، لذا تنها به طرف مسجد جمکران حرکت مي کند و آن قدر توجّه و حالش خوب بوده که جمعي از طلاّب پس از زيارت مسجد جمکران که به قم برمي گشتند، با او برخورد مي کنند ولي او متوجّه آنها نمي شود.

رفقاي ايشان که بعدا سر آسياب مي آيند، گمان مي کنند که آقاي ميرزا تقي نيامده، از طلاّبي که تدريجا از مسجد جمکران مراجعت مي کنند، مي پرسند:

شما آقاي ميرزا تقي را نديديد؟ همه مي گويند:

چرا او با يک سيّد بزرگواري به طرف مسجد جمکران مي رفت و آنها آنچنان گرم صحبت بودند که به ما توجّه نکردند.

رفقاي ايشان به طرف مسجد جمکران مي روند، وقتي وارد مسجد مي شوند، مي بينند او در مقابل محراب افتاده و بيهوش است او را به هوش؟ مي آورند و از او سؤ ال مي کنند:

چرا بيهوش افتاده بودي؟ آن سيّدي که همراهت بود چه شد؟ مي گويد:

من وقتي به آسياب رسيدم، ديدم حال خوشي دارم، تنها به طرف مسجد جمکران حرکت کردم. کسي همراهم نبود ولي با حضرت بقيّة اللّه (ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء) صحبت مي کردم، با آن حضرت مناجات مي نمودم، تا رسيدم به مقابل محراب، اين اشعار را مي خواندم و اشک مي ريختم:

با خداجويان بي حاصل، مها تا کي نشينم؟-----باش يک ساعت خدا را، تا خدا را با تو بينم تا تو را ديدم مها، ني کافرستم، ني مسلمان -----زلفُ رويت، کرده فارغ، از خيال آن و اينم اي بهشتي روي! اندر دوزخ هجرت بسوزم -----بي تو گر خاطر کشد، بر جانب خلد برينم آسمان شبها، به ماه خويش نازد، او نداند-----تا سحرگه، خفته با يک آسمان مه، در زمينم در يمين و در يسارم، مطرب و ساقي نشسته -----زين سبب افتان ز مستي، بر يسار و بر يمينم زير لب گويد، به هنگام نگه کردن به عاشق -----عشوه ها بايد خريد، از نرگس سحر آفرينم آن کمان ابرو غزال، اندر کمند کس نيفتد-----من بدين انديشه، اي صيّاد عمري در کمينم گاه گاهي، با نگاهي، گر نوازي جور نبود-----مستحقّم، زانکه صاحب خرمني،من خوشه چينم اي نسيم کوي جانان، بر سر خاکم گذر کن -----آب چشمِ اشکبارم، بين و آه آتشينم ناگهان صدائي از طرف محراب بلند شد و پاسخ مرا داد من طاقت نياوردم و از هوش رفتم.

معلوم شد که تمام راه را در خدمت حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) بوده ولي کسي که صداي آن حضرت را مي شنود از هوش مي رود چگونه طاقت دارد که خود آن حضرت را ببيند، لذا مردم که آقا را نمي شناختند حضرت را مي ديدند.

ولي خود او تنها از لذّت مناجات با حضرت حجّة بن الحسن (عليه السّلام) برخوردار بود.