بازگشت

ملاقات با امام زمان (08)


مرحوم حاجي نوري در کتاب نجم الثّاقب و علاّمه اربلي در کتاب کشف الغمّه نقل کرده اند که در نزد جمعي از ثقات و شيعيان در بلاد حلّه اين قضيّه معروف است که:

مردي به نام اسماعيل بن حسن هرقلي اهل قريه اي از اطراف حلّه به نام هرقل بود، وي نقل کرده که:

در جواني روي ران چپ من غدّه اي بيرون آمده بود، که هر سال فصل بهار مي ترکيد و چرک و خون زيادي از آن مي ريخت و اين کسالت مرا از همه کار باز داشته بود.

يک سال که فشار و ناراحتيم بيشتر شده بود، به حلّه آمدم و خدمت جناب سيّد بن طاووس رسيدم و از مرض و کسالتم به ايشان شکايت کردم، آن سيّد بزرگوار تمام اطبّاء و جرّاحان حلّه را جمع کرده و شوراي پزشکي تشکيل داده آنها بالاتّفاق گفتند:

اين غدّه در جائي بيرون آمده، که اگر عمل شود اسماعيل به احتمال قوي مي ميرد و لذا ما جرات نمي کنيم او را عمل کنيم.

جناب سيّد بن طاووس به من فرمود:

قصد دارم در اين نزديکي به بغداد بروم تو هم با ما بيا تا تو را به اطبّاء آنجا هم نشان بدهم، شايد آنها بتوانند تو را معالجه بکنند.

من اطاعت کردم و پس از چند روز در خدمتش به بغداد رفتم.

جناب سيّد بن طاووس اطبّاء و جرّاحان بغداد را هم با نفوذي که داشت جمع کرد و کسالت مرا به آنها گفت، آنها هم شوراي پزشکي تشکيل دادند و مرا دقيقا معاينه کردند و بالاخره نظر پزشکان حلّه را تاءييد نمودند و از معالجه من خودداري کردند! من خيلي دلگير شدم، متاءسّف بودم که بايد تا آخر عمر با اين درد و مرض؟ که زندگيم را سياه کرده، بسوزم و بسازم.

جناب سيّد بن طاووس به گمان آنکه من براي نماز و اعمال عباديم متاءثّرم به من فرمود:

خداي تعالي نماز تو را با اين نجاست که تو به آن آلوده اي قبول مي کند و اگر به اين درد صبر کني خدا به تو اجر مي دهد و تو متوسّل به ائمّه اطهار و حضرت بقيّة اللّه (عليهم السّلام) بشو تا آنها به تو شفا عنايت کنند.

من گفتم:

پس اگر اين طور است به سامراء مي روم و پناهنده به ائمّه اطهار (عليهم السّلام) مي شوم و رفع کسالتم را از حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه مي خواهم.

لذا وسائل سفر مهيّا کردم و به طرف سامراء رفتم و چون به آن مکان شريف رسيدم، اوّل به زيارت حرم مطهّر حضرت امام هادي و حضرت امام عسکري (عليهما السّلام) مشرّف شدم و بعد به سرداب مطهّر حضرت وليّ عصر ارواحنا فداه رفتم و شب را در آنجا ماندم و به درگاه خداي تعالي بسيار ناليدم و به حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) استغاثه کردم. صبح به طرف دجله [1] .

رفتم خود را در کنار دجله شستشو کردم، غسل زيارت نمودم و ظرفي را پر از آب کردم و برخاستم که به طرف حرم مطهّر ائمّه اطهار (عليهم السّلام) براي زيارت بروم. امّا هنوز در خارج شهر بودم که چهار نفر اسب سوار را ديدم، که به طرف من مي آيند و چون در اطراف سامراء جمعي از سادات و اشراف خانه داشتند، گمان کردم که اين چهار نفر از آنها هستند.

من کناري رفتم، تا آنها عبور کنند ولي وقتي به من رسيدند ديدم دو جوان که به خود شمشير بسته اند و تازه محاسنشان روئيده بود و ديگري پيرمردي بسيار تميز و نيزه اي در دست داشت و چهارمي مردي بود که شمشير حمايل کرده و تحت الحنک انداخته و نيزه اي به دست گرفته بود با هم نزديک من آمدند، آن دو جوان در طرف چپ اين شخص ايستادند و پيرمرد، در طرف راست او ايستاد و آن مرد نيزه به دست وسط راه، در حالتي که سرنيزه را به زمين گذاشته بود ايستاد و به من سلام کردند، من جواب دادم، آن شخص به من فرمود:

فردا از اينجا مي روي؟! عرض کردم:

بله.

فرمود:

پيش بيا تا زخمت را ببينم.

من در دلم گفتم:

اينها که اهل باديه هستند از نجاست پرهيزي ندارند، من هم تازه غسل کرده ام و لباسهايم هنوز تر است، اگر دستشان را به لباس من نمي زدند بهتر بود.

به هر حال من هنوز در اين فکر بودم، که آن شخص خم شد و مرا به طرف خود کشيد و دستش را به آن زخم گذاشت و فشار داد که احساس درد کردم.

سپس دستش را برداشت و بر روي زين مانند اوّل نشست، آن پيرمرد به من گفت:

اَفْلَحْتَ يا اِسْماعيل يعني:

اي اسماعيل رستگار شدي! من گفتم:

شما رستگاريد، در ضمن تعجّب کردم که آنها اسم مرا از کجا مي دانند! باز همان پيرمرد گفت:

رستگار و خلاص شدي اين امام زمان است؟! من با شنيدن اين جمله! دويدم و ران مقدّسش و رکابش را بوسيدم و عقب آنها دويدم.

به من فرمود:

برگرد.

گفتم:

از شما هرگز جدا نمي شوم.

باز به من فرمود:

برگرد مصلحت تو در برگشتن است.

گفتم:

من هرگز از شما جدا نمي شوم.

آن پيرمرد گفت:

اي اسماعيل شرم نمي کني امام زمانت دوبار به تو فرمودند:

برگرد و تو اطاعت نکردي!! من ايستادم، آنها چند قدم از من دور شدند، حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه ايستاد و رو به من کرد و فرمود:

وقتي به بغداد رسيدي مستنصر خليفه عبّاسي تو را مي طلبد و به تو عطائي مي دهد، از او قبول نکن و به فرزندم، رضي [2] .

بگو که نامه اي به علي بن عوض درباره تو بنويسد و من به او سفارش مي کنم، که هر چه بخواهي به تو بدهد.

من همانجا ايستادم و سخنان آن حضرت را گوش دادم، آنها بعد از اين کلمات حرکت کردند و رفتند و از نظرم غائب شدند.

امّا ديگر نمي توانستم از کثرت غم فراق آن حضرت به طرف سامراء بروم همانجا نشستم، گريه مي کردم و از دوري آن حضرت اشک مي ريختم.

بالاخره پس از ساعتي حرکت کردم و به سامراء رفتم، جمعي از اهل شهر که مرا ديدند گفتند:

چرا حالت متغيّر است؟! با کسي دعوا کرده اي؟ گفتم:

نه ولي شما بگوئيد که اين اسب سواران که بودند؟ گفتند:

ممکن است از سادات و بزرگان اين منطقه باشند.

گفتم:

نه آنها از بزرگان اين منطقه نبودند يکي از آنها حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) بود!! گفتند:

کدام يکي از آنها؟ من آن حضرت را معرّفي کردم! گفتند:

زخمت را به او نشان دادي؟ گفتم:

بلي او خودش آن را فشار داد و درد هم گرفت.

آنها ران مرا باز کردند، اثري از آن زخم نبود من خودم هم تعجّب کردم و به شکّ افتادم و گفتم:

شايد پاي ديگرم زخم بوده، لذا پاي ديگرم را باز کردم باز هم اثري نبود!! مردم که متوجّه شدند، که من به برکت حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) شفا يافته ام. دور من جمع شدند و پيراهنم را پاره کردند و اگر جمعي مرا از دست مردم خلاص نمي کردند زير دست و پاي مردم از بين مي رفتم.

اين جنجال و سر و صدا به گوش ناظر بين النهرين رسيد او آمد و ماجرا را با جميع خصوصيّات سؤ ال کرد و رفت و منظورش اين بود که ماجرا را به بغداد بنويسد.

بالاخره من شب در آنجا ماندم و صبح جمعي از دوستان مرا مشايعت کردند و من به طرف شهر بغداد حرکت کردم و رفتم.

روز بعد به بغداد رسيدم، ديدم جمعيّت زيادي سر پل بغداد جمع شده اند و هر که از راه مي رسد اسم و خصوصيّاتش را سؤ ال مي کنند و منتظر کسي هستند. و چون مرا ديدند و نام مرا سؤ ال کردند و مرا شناختند به سر من هجوم آوردند لباسي را که تازه پوشيده بودم پاره کردند و بردند و نزديک بود مرا هلاک کنند که سيّد رضي الدّين بن طاووس با جمعي رسيدند و مردم را دور کردند و مرا نجات دادند، بعدها معلوم شد که ناظر بين النهرين جريان را به بغداد نوشته و او مردم را خبر کرده است.

سيّد رضي الدّين بن طاووس به من گفت:

آن مردي که مي گويند شفا يافته توئي؟! گفتم:

بلي از اسب پياده شد پاي مرا باز کرد و دقيق آن را نگاه کرد و چون قبلا هم زخم را ديده بود و حالا اثري از آن نمي ديد گريه زيادي کرد و غش؟ کرد و بيهوش افتاد! وقتي که به حال آمد به من گفت:

وزير خليفه قبل از آمدن تو مرا طلبيده و گفته که از سامراء کسي مي آيد، که خدا به وسيله حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) او را شفا داده و او با تو آشنا است زود خبرش را براي من بياور.

بالاخره مرا نزد وزير که از اهل قم بود برد و به وزير گفت:

اين مرد از دوستان برادر من است. وزير رو به من کرد و گفت:

قصّه ات را نقل کن، من قصّه ام را از اوّل تا به آخر براي او نقل کردم. وزير اطبّائي را که قبلا مرا ديده بودند جمع کرد و به آنها گفت:

شما اين مرد را ديده ايد و مي شناسيد؟ همه گفتند:

بلي او مبتلا به زخمي است که در رانش مي باشد. وزير به آنها گفت:

علاج او چيست؟ همه آنها گفتند:

علاج او منحصرا در عمل کردن پاي او است و اگر آن را جرّاحي کنند مشکل است اسماعيل زنده بماند.

وزير پرسيد:

بر فرض که جرّاحي شود و زنده بماند چقدر مدّت لازم دارد که جاي آن خوب شود؟ گفتند:

لااقل دو ماه مدّت لازم است، که جاي آن زخم خوب شود ولي جاي آن سفيد و بدون آنکه موئي از آنجا بيرون آيد باقي مي ماند.

وزير از آنها پرسيد:

شما چند روز است که زخم او را ديده ايد؟ گفتند:

ده روز قبل او را معاينه کرده ايم.

وزير گفت:

نزديک بيائيد. و ران مرا برهنه کرد و به آنها نشان داد اطبّاء تعجّب کردند، يکي از آنها مسيحي بود گفت:

به خدا قسم اين معجزه حضرت مسيح است.

بالاخره اين خبر به گوش خليفه رسيد. او وزير را طلبيد و دستور داد که مرا نزد او ببرد وزير مرا نزد خليفه مستنصر باللّه برد و او به من گفت:

که جريانت را نقل کن.

من جريان را براي او نقل کردم به خادمش دستور داد کيسه پولي را که هزار دينار در آن بود به من بدهد.

من قبول نکردم.

خليفه گفت:

از که مي ترسي؟ گفتم:

از آنکه مرا شفا داده زيرا خود آن حضرت به من فرموده است که از مستنصر چيزي قبول نکن. خليفه بسيار مکدّر شد و گريه کرد. [3] .

اين بود جريان اسماعيل هرقلي که در کتب متعدّده اي نقل شده است.

در اين قضيّه چند نکته قابل توجّه وجود دارد:

اوّل آنکه انسان وقتي متوسّل به امام عصر روحي له الفداء بشود آن آقا به او توجّه مي فرمايند و خودشان به سراغ او مي آيند.

دوّم آنکه انسان در هر حال بايد مطيع و فرمانبردار امام زمانش باشد.

سوّم آنکه انسان نبايد دست به طرف اموال کساني که از راه ظلم و ستم و اعمال قدرت پول به دست آورده اند دراز کند و از آنها هديه اي بگيرد.

چهارم آنکه سيّد بن طاووس را آن حضرت فرزند خود دانسته اند.


پاورقي

[1] دجله نهر آب بسيار بزرگي است که از طرف ترکيه به سوي بغداد و از کنار سامراء مي

گذرد.

[2] اسم سيّد بن طاووس است.

[3] بحارالانوار جلد 52 صفحه 61.