بازگشت

شاخص مصرف بهينه


بررسي واژه مصرف (Consumption) دلالت کاملي بر بهينه نبودن بودن مصرف در ساختار نظام جهاني‌سازي سرمايه‌سالارانه دارد. واژه مصرف (Consumption) هم ريشه انگليسي دارد و هم فرانسوي. مصرف در معناي اصلي خود به معناي خراب کردن، چپاول کردن، مقهور کردن و از توان انداختن است. واژه اي است مالامال از خشونت و تا سده کنوني تنها معنايي منفي از آن برداشت مي گرديد. دگرديسي واژه مصرف از شر به خير، يکي از مهم ترين پديده هاي سده بيستم است که چندان مورد بررسي قرار نگرفته است.

امروزه پديده مصرف انبوه، فرهنگ رايج تمدن غربي ها شده است. اين پديده نه خود انگيخته بود و نه پيامد جانبي و اجتناب ناپذير سرشت آدمي. کاملاً بر عکس؛ اقتصاددانان در آغاز سده بيستم متوجه شده بودند که بيش‌تر کارگران قانع بودند که به اندازه رفع نيازهاي اساسي خود و کمي خوش‌گذراني درآمد داشته باشند و بعد از آن، اوقات فراغت را به اضافه کاري و درآمد اضافي ترجيح مي دادند. اين واقعيت که مردم اوقات فراغت بيش تر را به اضافه‌کاري ترجيح مي دادند، نگراني عمده و بلاي جان کارخانه‌داراني بود که کالاهايشان به سرعت بر کف کارخانه ها و انبارهاي سراسر کشور روي هم انباشته مي شد.

با افزايش تعداد کارگراني که تکنولوژي تراوشي و کاراندوز آن ها را از کار بي‌کار کرده بود و توليدي که افزايش مي يافت، جامعه تجاري نوميدانه در جست‌وجوي راه هاي جديدي بود تا از نظر روان‌شناسي جهت گيري کارگران مزدبگير را که هنوز کار مي کردند، به «انجيل جديد اقتصادي مصرف» معطوف نمايد.

تغيير روان‌شناسي آمريکايي ها از صرفه‌جويي و امساک به ولخرجي و اسراف‌کاري، اقدام جسورانه‌اي بود. اخلاق پروتستانيِ کار که از خصوصيات بارز آمريکايي ها بود، عميقاً در آن ها ريشه داشت. امساک و پس‌انداز شالوده شيوه زندگي آمريکايي را تشکيل مي داد. با اين وجود، جامعه تجاري آمريکا در صدد برآمد تا از پايه و ريشه، اين روان‌شناسي را که بر اساس آن ملت آمريکا ساخته شده بود، تغيير دهد و کارگران آمريکايي را از سرمايه گذار آتي به مصرف‌کنندگان کنوني تبديل نمايد. چاره کار ايجاد مصرف‌کننده اي ارضاء نشده بود. بازاريابي عهده‌دار اين مهم شد. مدت زيادي طول نکشيد که تبليغ‌کنندگان بازاريابي فروش خود را از بحث فايده کالاها و اطلاعات توصيفي درباره آن ها، به جاذبه هاي پر احساس و تمايز ميان افراد از لحاظ جايگاه و وضعيت اجتماعي کشاندند. زن و مرد معمولي را ترغيب مي کردند تا با ثروتمندان هم چشمي کنند و نشان و يراق ثروت و کاميابي را که قبلاً فقط ويژه اشرافيت تجاري و نخبگان اجتماعي بود، به خود بياويزند. «مد» اسم رمز روز شد؛ زيرا کمپاني ها و صنايع مي کوشيدند تا محصولاتشان مقبول عامه و شيک باشد.

عوامل بسياري در سال هاي دهه بيست دست به دست هم دادند تا گونه اي روان‌شناسي مصرف انبوه را خلق کردند. شايد ماندگارترين تغييراتي که در آن دهه گذار رخ داد، ظهور شهرک ها در حومه شهرها بود. شهرک نوع جديدي از محل سکونت بود که بعضاً براي هم چشمي با زندگي شهري پرناز و تنعم ثروتمندان و اشخاص مشهور طراحي شده بود.

در سال‌هاي دهه بيست، بالغ بر 7 ميليون نفر از خانواده هاي طبقه متوسط به شهرک ها کوچ کردند. بسياري از پژوهشگران، انتقال از شهر به شهرک ها را نوعي آيين گذار و اعلام ورود به جامعه آمريکايي مي دانستند. شعار «با در و همسايه چشم و هم چشمي کنيد»، دغدغه خاطر افراد شد و براي بسياري از ساکنان يک مشغله ذهني دائمي بود. تبليغات کنندگان، «اشراف» جديد حومه شهر را که مصمم بودند قصرهاي خود را با انبوه بي پاياني از محصولات و خدمات جديد پرکنند، هدف خود قرار دادند. تا سال 1929، روان‌شناسي مصرف‌گرايي انبوه، کاملاً در آمريکا ريشه دوانده بود. فضيلت هاي سنتي، قناعت‌پيشگي و ازخودگذشتگي يانکي آمريکايي رنگ باخته بود.

به هر حال، امروزه مصرف به صورت جزئي از روش‌هاي اجتماعي کشورهاي صنعتي در آمده است. نظرسنجي در دو کشور ثروتمند عمده جهان، يعني آمريکا و ژاپن، نشان مي دهد که مردم به‌طور روزافزون، موفقيت خويش را بر اساس مقدار مصرف خود ارزيابي مي کنند. ژاپني ها از «سه گنج مقدس جديد» سخن مي گويند: تلويزيون رنگي، کولر گازي و اتومبيل. اين شيوه زندگي که در آمريکا به‌وجود آمده، در سراسر دنيا توسط کساني که استطاعت آن را دارند تقليد مي شود. فيلم‌ها و سريال‌هاي تلويزيوني آمريکايي اين شيوه زندگي را تبليغ مي کنند.