مقدمه
دغدغه انسان براي فراتر رفتن از «زيستن» به مرحله «به زيستن» او را به اين نتيجه رساند که بدون تعامل و تعاون با ديگران نميتواند به اين هدف نائل شود، ولي زندگي اجتماعي لوازم و خواستههاي ديگري را به دنبال داشت. از مهمترين لوازم زندگي اجتماعي «نظم» بود. زندگي اجتماعي بدون نظم، نه تنها به تحقق اهداف جامعه انساني کمکي نميکرد، بلکه «زيستن» انسان را نيز به خطر ميانداخت؛ بنابراين، «نظم» نيز از سوي انسان قائل به ضرورت زندگي اجتماعي پذيرفته شد. پذيرش «نظم»، يعني پذيرش نابرابري؛ زيرا در هر نظمي يک فرمان دهنده قابل تصور است و يک فرمان بر، تخطي از نظم بحث ضمانت اجراي نظم را به ميان آورد. بنابراين فرمان روا از قوه قهريه نيز برخوردار شد تا خاطيان از نظم، مجازات شوند.
اما پرسش اساسي اين بود که ملاک «نظم» چيست؟ همين جا بود که «قانون» متولد شد. قانون نيز به دنبال خود لوازم ديگري داشت. از جمله کيستي قانونگذار، مبنا و ملاک قانونگذاري، هدف قانونگذار، مجريان قانون و... تفاوت در ميزان رضايتمندي از نظم موجود و لوازم و خواستههاي جانبي آن سبب شد تا مفاهيم ديگري از قبيل عدل و ظلم متولد شود و سخن از دو نوع نظم، قانون، ناظم، قانونگذار و هدف به ميان آيد: نظم عادلانه و نظم ظالمانه. قانون عادلانه و قانون ظالمانه، حاکمان عادل و حاکمان ظالم، اهداف عادلانه و اهداف ظالمانه و....