خبر سعد بن عبدالله اشعري قمي
شيخ صدوق، در کتاب کمال الدين، از محمّد بن علي بن محمّد بن حاتم نوفلي، معروف به کرماني، و او از ابوالعباس احمد بن عيسي و شّاء بغدادي، از احمد بن طاهر قمي، و او از محمد بن بحر بن سهل شيباني، و او از احمد بن مسرور از سعد بن عبدالله قمي، روايت کرده که گفت: من، شوق زيادي به گردآوري کتاب هايي داشتم که در آن ها، امور صعب و مشکل علوم و ظرايف و دقايق آن درج شده باشد. با اشتياق کامل آن ها را مطالعه مي کردم تا حقايق شيعه را آشکار سازم. من، مشتاق حفظ موارد اشتباه و نامفهوم آن ها بودم. بر آن چه از معضلات و مشکلات علمي دست مي يافتم، به آن ها حريص بودم و در اختيار همه کس قرار نمي دادم. نسبت به مذهب اماميه، متعصب بودم. هنگام مناظرات، نه تنها از تأمين جاني و سلامتي خود چشم پوشي مي کردم، بلکه در انتظار تنازع و دشمني و کينه ورزي و بدگويي بودم. بدون ترس، عيب فرقه هاي مخالف شيعه را بازگو مي کردم و پرده از نقاط ضعف پيشوايان آنان بر مي داشتم و نسبت به آنان پرده دري مي کردم، تا آن که گرفتار يک ناصبي شدم که در منازعهِ اعتقادي، سخت گيرتر و در دشمني، کينه توزتر و در جَدَل و پيروي از باطل، تندتر و در پرسش، بدزبان تر و در پيروي از باطل ثابت قدم تر بود.
نخستين اشکال
سعد گويد: يک روز که با ناصبي مزبور مناظره مي کردم، گفت: اي سعد واي بر تو و اصحاب و همفکران ات! شما رافضيان، مهاجر و انصار را سرزنش مي کنيد و امامت آنان را از ناحيهِ رسول خدا انکار مي کنيد. اين صديق (ابوبکر) کسي است که به واسطهِ شرف سابقهِ خود بر جميع صحابه برتري جست. آيا نمي دانيد که رسول خدا، او را به اين منظور با خود به غار برد که مي دانست او خليفهِ بعد از وي است او کسي است که از تأويل قرآن پيروي مي کند و زمام امور امّت اسلامي را به دست مي گيرد و تکيه گاه امّت مي گردد و از آنان دفاع مي کند و پراکندگي ها را سامان مي بخشد و از درهم ريختن کارها، جلوگيري به عمل مي آورد، و حدود الهي را جاري مي سازد و براي فتح بلاد مشرکان لشکرکشي مي کند؟ همان طور که پيامبر به نبوّت خود هراسان بود و اهمّيّت مي داد، براي خلافت و جانشين خود هم اهمّيّت قائل بود. زيرا شخص گريزان که خود را پنهان مي کند و از دست دشمن متواريست. معمولاً در مقام کمک و مساعدت از ديگري بر نميآيد و او را به مخفيگاه خود راه نمي دهد و چون مي دانيم که پيامبرپ در اين هجرت قصد کناره گيري و گريز داشت و وضعيت مقتضي کمک از احدي نبود، مقصود رسول خدا از اينکه ابوبکر را با خود در غار برد روشن مي شود که علّتش همان است که شرح داديم، حفظ جان ابوبکر بود. لذا علي را در بستر خود خوابانيد، چون به گرفتار شدن و کشته شدن او اعتنايي نداشت زيرا وجود علي سنگين بود و بردن او، براي اش دشوار بود لذا با او همسفر نشد. از طرفي مي دانست که اگر او کشته شود، مشکلي برايش نيست و ديگري را به جاي وي جايگزين مي کند تا در کارهاي مشکل جاي او را بگيرد.
سعد گويد: من، در ردّ او پاسخ هاي مختلفي دادم، امّا او، پيوسته و بلافاصله، هر يک از آن ها را نقض و ردّ مي کرد.
دومين اشکال
سپس گفت: اي سعد! اشکال ديگري دارم که بيني رافضيان را خرد مي کند! آيا شما نمي پنداريد که صدّيق (ابوبکر) که از پليدي شکّ و اوهام پيراسته و مبرّا است و فاروق (عمر) که حامي و مدافع امّت اسلام بوده است، منافق بودند؟ شما براي اين ادعا، به شب عقبه [1] استدلال مي کنيد.
اي سعد! به من بگو: آيا صديق (ابوبکر) و فاروق (عمر) از روي طوع و رغبت اسلام آوردند و يا آن که به زور و اکراه بود؟
سعد گويد: من انديشه کردم که چه گونه اين سؤال را از خود برگردانم تا تسليم وي نشوم و بيم آن داشتم که اگر بگويم آن دو (ابوبکر و عمر) از روي ميل و رغبت اسلام آوردند، او احتجاج کند و دليل بياورد به اين که در اين صورت، پيدايش نفاق در دل آن ها معنا و مفهومي ندارد؛ زيرا، نفاق هنگامي به دل راه مي يابد که هيبت و هجوم و غلبه فشار و سختي، انسان را ناچار سازد که برخلاف ميل قلبي خود، چيزي را اظهار کند، مانند قول خداوند تعالي:
«فَلَمّا رَ اوا بَأسَنَا قالُوا ءَامَنّا بِاللهِ وَحدَهُ وَکَفَرنَا بِمَا کُنّا بِهِ مُشرِکينَ فَلَم يَکُ يَنفَعُهُم ايمانهم لَمّا رَ اوا بَأسَنَا» [2] .
يعني، «هنگامي که عذاب شديد ما را ديدند، گفتند: «به خداوند يک تا ايمان آورديم و به معبودهايي که همتاي او مي شمرديم، کافر شديم.»، ولي ايمان آوردن شان بعد از مشاهدهِ عذاب و فشار ما، به حال شان سودي نداشت.
اگر مي گفتم، آنان، با اکراه و اجبار اسلام آوردند، مرا مورد سرزنش قرار مي داد و مي گفت، آن جا (در مکه) شمشيري کشيده نشد که موجب وحشت آن دو شود.
سعد گويد: من، با شگردي خاص، از او روي گردانيدم و ديگر با او سخن نگفتم، در حالي که تمام اعضاي بدن ام از شدّت غضب ورم و آماس کرده بود و نزديک بود از غصه، جگرم پاره پاره شود.
من، پيش از اين واقعه، طوماري تهيه کرده بودم که در آن، تقريباً، بيش از چهل مسئلهِ دشوار را نوشته بودم و کسي را نيافته بودم تا پاسخگوي آن مسائل باشد. آن ها را نگه داشته بودم تا از عالم شهر خود احمد بن اسحاق (قمي) که مصاحب و از خواص مولايمان ابومحمد (عليه السلا م) امام حسن عسکري (ع)» بود سؤال کنم. پس به دنبال او رفتم. در آن وقت، او، به قصد سُرمن راي و براي شرف يابي حضور امام زمان (ع) بيرون رفته بود. من هم پشت سر او راه افتادم تا در يکي از منازل راه، به او رسيدم. چون با او مصافحه کردم؛ گفت: «آمدن ات پيش من خير است!» عرض کردم: «اوّلاً، مشتاق ديدار شما بودم و ثانياً، طبق معمول و عادت هميشگي، سؤال هايي از شما دارم.». گفت: «در اين مورد، با هم برابر هستيم و من نيز مشتاق ملاقات مولايمان ابو محمد (ع) هستم و مي خواهم مشکلاتي در تأويل و معضلاتي در تنزيل را از ايشان بپرسم. اين مصاحبت و رفاقت، ميمون و مبارک است، زيرا، به وسيلهِ آن، به دريايي خواهي رسيد که عجايب اش تمام و غرايب اش، فاني نمي شود. او، امام، است.».
پاورقي
[1] شب عقبه، شبي بود که درباره اش آيات 64 به بعد از سورهِ توبه نازل شده است جهت اطلاع به تفاسير و کتاب هاي مربوط مراجعه شود. خلاصهِ آن، اين است که طبق بعضي از نقل ها، گروهي از منافقان، تصميم گرفتند شتر پيامبر اکرم (ص) را در بازگشت از جنگ تبوک، در گردنه اي رَم دهند تا پيامبر کشته شود. رسول خدا، از تصميم آنان از طريق وحي با خبر شد. عمار ياسر و حذيفه از جلو و پشت سر مراقب بودند. به گردنه که رسيدند، منافقان حمله کردند. پيامبر، آنان را شناخت و نام شان را به حذيفه گفت. حذيفه پرسيد: «چرا فرمان قتل آنان را نمي دهي؟» حضرت فرمود: «نمي خواهم بگويند که محمد چون به قدرت رسيد، مسلمانان را کشت...». ابن اسحاق و ديگران گويند: «آن منافقان، دوازده نفر بودند و اسم آنان را ذکر مي کنند که چندتايشان از همين بزرگان ايشان اند.». «المحلي، ابن حزم، ج 11، ص 224؛ تاريخ الاسلام، (سيره خلفاء)، ص 494.
[2] غافر، 85 - 84.