مولانا خالد نقشبندي شهرزوري
ايشان، از اکابر و اعاظم علماي کرد اهل سنّت و از مشايخ نامدار طريقه ي نقشبنديه است. او، شافعي مذهب است.
ايشان، شيفته ي نبي اکرم اسلام و اهل بيت گرامي او صلوات الله عليهم بود.
وي، در سال 1197 وفات کردو در کنار کوه قاسيون در دمشق دفن شد.
او، از کساني است که درباره ي دوازده امام، شعر سروده و به حضرت مهدي، عجّل الله فرجه الشريف، اشاره کرده است و آن قصيده که اساساً در مدح حضرت رضا (عليه السّلام) سروده است، چنين است:
اين بارگاه کيست کز عرش برتر است؟
وزنور گنبدش همه عالم منور است؟
وز شرم شمس پاي زرش کعبتين شمس
در تخته نرد چرخ چهار هم به شش در است
وزانعکاس صورت گل آتشين او
بر سنگ، جاي لغزش پاي سمندر است
نعمان، خجل زطرح اساس خَوَر نق اش
کَسري شکسته دل بي طاق مکسّر است
بهر نگاهباني کفش مسافران
بر درگهش هزار چو خاقان و قيصر است
اين بارگاه قافله سالار اولياست
اين خوابگاه نور دو چشم پيمبر است
اين بارگاه حضرتي است که از شرق تا به غرب
وزقاف تا به قاف جهان سايه گستر است
اين روضه ي رضاست که فرزند کاظم است
سيراب نو گلي زگلستان جعفر است
سرو سهي زگلشن سلطان انبياست
نوباده ي حديقه ي زهرا و حيدر است
مرغ خرد به کاخ کمالش نمي پرد
بر کعبه کي مجال عبور کبوتر است
تا همچو جان زمين تن پاکش به برگرفت
او را هزار فخر بر اين چرخ اخضر است
بر اهل ظاهر آن چه ز اسرار باطن است
در گوشه ي ضمير مصفّاش، مضمر است
خورشيد، کسب نور کند از جمال او
آري، جزاها موافق احسان، مقرّر است
برگرد حاجيا به سوي مشهدش روان
کاين جا توقفي نه چو صد حج اکبر است
بي طيّ ظلمت، آب خضر نوش بر درش
کاين دولتي است رشک روان سکندر است
بتوان شنيد بوي محمّد (ص) زتربتش
مشتق، بلي، دليل به معني مصدر است
زوار بر حريم وي آهسته پا نهيد
کز خيل قدسيان، مفرشش زشهپر است
غلمان خلد کاکل خود دسته بسته اند
پيوسته کارشان همه جاروب اين در است
شاها ستايش تو به عقل و زبان من
کي مي توان که وصف تو از عقل برتر است؟!
اوصاف چون تو پادشهي از من گدا
صيقل زدن به آيينه مهر انور است
جانا به شاه مسند «لولاک» کز شرف
بر تارک شهان اولوالعزم، افسر است
ديگر به حق آن که بر اوراق روزگار
بابي زدفتر هنرش باب خيبر است
ديگر به نور عصمت آن کس که نام او
قفل زبان و حيرت عقل سخنور است
آن گه به سوز سينه ي آن زهر داده اي
کز ماتمش هنوز دو چشم جهان تر است
ديگر به خون ناحق سلطان کربلا
کز وي کنار چرخ به خونابه احمر است
ديگر به حقِّ آن که ز بحر مناقبش
انشاي بو فراس زيک قطره کمتر است
آن گه به روح اقدس باقر که قلب او
مر مخزن جواهر اسرار را در است
ديگر به نور باطن جعفر که سينه اش
بحر لباب از در عرفان داور است
آن گه به حقِّ موسي کاظم که بعد از او
بر زمره ي اعاظم و اشراف، سرور است
ديگر به قرص طلعت تو کز اشعه اش
شرمنده ماه چهارده و شمس خاور است
ديگر به نيکي تقي و پاکي نقي
و آن گه به عسکري که همه جسم جوهر است
ديگر به عهد پادشهي کز سياستش
با بره، شيره شرزه، بسي بِه زمادر است
بر «خالد» آر رحم که پيوسته همچو بيد
لرزان زبيم زمزمه روز محشر است
تو پادشاه دادگري اين گداي زار،
مغلوب ديو سرکش و نفس ستمگر است
از لطف چون تو شاه ستمديده بنده اي
از جور اگر خلاص شود، وُه چه در خور است!
نا اهلم و سزاي نوازش نِيَم، ولي
نا اهل و اهل، پيش کريمان، برابر است
ايشان، در قصيده ي کوتاه ديگري، اشاره به امامان دوازده گانه دارد، و از حضرت بقية الله الاعظم (عج) نيز نام مي برد:
اماماني کز ايشان زيب دين است
به ترتيب اسم شان ميدان چنين است
«علي» «سبطين» و «جعفر» با «محمّد
دو «موسي» باز «زين العابدين» است
پس از «باقر» «علي» و «عسکري» دان
«محمّد مهديم» زان پس يقين است