قصيده اي از شاعري از اهل سنت
اين قصيده که سراينده آن احتمالاً، از قرن دوازدهم هجري است درباره ي ائمه ي هدي و امام زمان (عليهم السّلام) است. شاعر، بعد از ذکر خلفاي ثلاثه به آن امامان معصوم (عليهم السّلام) پرداخته است.
چون که علي داشت به خاک انتساب
کرد نبي کُنْيَتِ او «بوتراب»
وَهْ که از آن خاک، چه گل ها دميد
نکهت جاويد به عالم وزيد
سنبل و گل را به چمن زيب و زَيْن
موي حسن آمد و روي حسين
آن دو نهال اند که تا روز دين
بارورند از گل و از ياسمين
هر دم از اين باغ بري مي رسد
تازه تر از تازه تري مي رسد
آن دَه و دو، همچون بروج فلک
نظم جهان داده سما تا سمک
باز از آن غنچه خونين کفن
رسته گلي تازه ترا چون سمن
گلشن دين يافته زين، زيب و زَيْن
گلبن توحيد علي حُسَين
گلشن گردون و رياض بهشت
در بر آن روضه نمايند زشت
سر زده زان باز نهال، عجب
داده ثمره هاي علوم و ادب
شد صدف گوهر عالي فرش
ساحت شهري که علي شد درش
علم که در روي زمين وافرست
از دم عيسي نفس باقر است
باز شکفته گلي از باغ او
داده جلا ديده ي ما زاغ او
بست دهان دگران، راز گفت
غنچه شدند آن همه و او شکفت
صادق صديق به صدق و صفا
ناظر و منظور به صدق و صفا
باز آن گلبن عالي تبار
وه چه رطب بود که آمد به بار
کام ولايت شده شيرين ازو
يافته تمکين عجب دين ازو
آن که ببرد از دل اغيار بيم
کاظم غيض است به خلق کريم
باز دميد از چمن او گلي
کامده روح قدسيش بلبلي
خاک خراسان شده زو مشک بو
خَلق به آن بو شده در جستجو
دَم چه زنَم از صفت بي حدش
داده پيمبر خبر از مرقدش [1] .
خُلقِ محمّد، کَرَمِ مرتضي
هر دو عيان ساخت علي الرضا
باز از آن طينت عنبر سرشت
جلوه گري کرد گُلي از بهشت
بُرد به تقوي گِرو از مابقي
شهرت از آن يافت به عالم تقي
سر زده زآن باغ علي مَنظري
در صف شيران جهان صفدري
زنگ زداي دل هر متّقي
کنيت او گشت از آن رو نقي
او به نقاوت شده آيينه اي
تا فکند عکس به گنجينه اي
زاده از آن زبده ي پيغمبري
محسن احسن، حسن عسکري
بحر سخا، کانِ وفا و کرم
سايه دهِ طوبي باغ ارم
باز چه گويم چو گلي زو دميد
آه چه گل، گلشني آمد پديد
نکهت او برده ز دل ها گمان
پر شد از و دامن آخر زمان
رشته که از حق به نبي بسته شد
باز به آن سلسله پيوسته شد
نقطه ي اوّل چون به آخر رسيد
کار بدايت به نهايت کشيد
هادي دين، مهدي آخر زمان
خَلقِ جهان يافته از وي امان
گفت نبي: «کز پي ظلم و فساد
روي زمين پرکند از عدل و داد»
قاتل دجال به شمشير کين
با دَمِ عيسي نَفَسِ او قرين
هر يک از آن گوهر گيتي فروز
داده به شب، روشني نيم روز
هر يک از ايشان، عجب و من عجب
سلسله شان سلسله ي من وهب
هر که به آن سلسله پيوسته شد
از ستم حادثه وارسته شد
من که در آن روضه رياضت کشم
زآن گل و گلزار به بوي خوشم
نکهت آن عطر کفن بس مرا
خار و خسش سرو سمن بس مرا
پاورقي
[1] وسيلة الخادم إلي المخدوم، فضل بن روزبهان، (مقدمه به قلم محقّق عالي قدر آقاي رسول جعفريان).