خصوصيات پنج گانه تجربه
تجربه به اين معنا، دريافتي زنده است؛ مثلاً کسي که در متن يک حادثهي زلزله قرار ميگيرد و وقوع آنرا تجربه ميکند يا مثلاً کسي که آب جوش روي دست و پاي او ميريزد و ميسوزد، در متن اين واقعه حاضر است، احساس سوزش يا احساس لرزش زمين و از ميان رفتن انسانها را با همهي وجود و به طور زنده، احساس و دريافت ميکند. اين شخص اکنون از چنين مواجههاي که همراه با کُنش پذيري است؛ يعني، احساس ترس يا احساس سوزش بدن (در مثال سوختن)، برخوردار است. تجربه به اين معنا دريافتي زنده است؛ يعني، شما در متن واقعهاي قرار گرفتهايد و کُنشهايي را با تمام وجود لمس کردهايد. [1] اکنون که يک دريافت زنده داريد، با کساني که چنين وقايعي را پشت سر گذاشتهاند احساس تفاهم و هم دردي ميکنيد؛ يعني، اگر دست ما سوخته باشد، تازه ميفهميم کساني که دستشان سوخته، چه کشيدهاند يا آن گاه که در متن وقوع يک زلزله قرار ميگيريم، تازه ميفهميم که زلزله زدگان چه واقعهاي را تجربه کردهاند، از اين رو زنده بودن دريافت ما از واقعيّت، زمينهاي است براي اينکه نسبت به ديگر کساني که تجربههايي نظير اين را داشتهاند، احساس تفاهم و هم دردي کنيم.
سومين و چهارمين خصوصيّتِ تجربه به معناي کنش پذيري، اين است که احساس حاصله، از مفاهيم و استدلالهاي عقلي، مستقل است؛ يعني، شما با مفاهيم و به کارگيري الفاظ و معاني کلمات و کنار هم گذاشتن مقدّمات، نميتوانيد احساس سوزش و سوختن را در شخص تداعي کنيد يا احساس ترس و هراس تان را در کسي ايجاد کنيد. بنابراين چون اين دريافت زنده است و يک احساس عاطفي و کُنش پذيري با خودشهمراه دارد؛ از طريق مفاهيم و استدلالهاي عقلي قابل ايجاد نيستو به همين جهت هم قابل انتقال نميباشد. شما تنها از طريق الفاظ، ميتوانيد اين واقعه را به ديگران منتقل کنيد. الفاظ نيز معاني دارند؛ اين معاني بايد يک تصوّري در ذهن شما و سپس تصديقي بياورند. در نتيجه اگر اين احساس از طريق مفهوم و استدلالعقلي در ذهن و در وجود ديگري قابل القا نباشد، طبعاً الفاظ و کلماتي هم که ميبايست بر اين مفاهيم و استدلالها دلالت بکنند، چنين قدرتي نخواهند داشت تا نفسآن احساس را به شما منتقل کنند. به عنوان مثال وقتي که ميگويم: من غمگينم؛ تصوّر مفهومغم در ذهنتان، شما را غمگين نميکند و حقيقتغم را وجدان نميکنيد. يا وقتي ميگويم! من خيلي ترسيدم، تصوّر مفهوم ترس در ذهن شما، باعث نميشود که ترسان و هراسان بشويد. شما فقط با مفاهيم (نه با احساس) منتقل ميشويد که ممکن است در من، يک احساس خاص گذشته باشد؛ امّا اينکه متن احساس من چه بوده، کلمات و جملات، آن دريافت را به نحو زنده در وجودتان ايجاد نميکند و اين از حيطهِ توان و قدرت مفاهيم و استدلالهاي عقلي خارج است. الفاظي هم که بخواهند متن اين احساس را منتقل کنند، وجود ندارند.
خصوصيّت پنجم اين نوع تجربه، شخصي و خصوصي بودن آن است. شخصي و خصوصي بودن در اينجا، به معناي خاصي است؛ نه به اين معنا که کسِ ديگري اين تجربه را نخواهد داشت و اين تجربه براي ديگران امکانپذير نيست. پس مقصود اين است که اگر من با مفاهيم، استدلالها و کلمات نميتوانم اين مطلب را به شما منتقل کنم- که در باطن من، چه بر من گذشته و من چه دريافتي داشتهام- پس ميبايست در نحوه برداشت و درک حقيقت، تابع کسي بود که اين تجربه را پشت سر گذاشته است. يا بايد خودم اين تجربه را در متن يک واقعه داشته باشم و سپس به توصيف و گزارش آن بپردازم، يا اينکه دست کم سراغ کسي يا کساني بروم که اين تجربه را داشتهاند و براي فهم واقعيّت و درک موضوع، از توصيفاتو اظهاراتي که اينها نسبت به اين تجربه داشتهاند، سراغ بگيرم.
بايد توجّه کرد که احساسهاي باطني، چند جور است و ما نسبت به دستهاي از آنها احساسهاي نظير را داريم؛ مثلاً ما تجربه «ترس»، «غم و شادي»، «اميد و ياس» و... را داريم، از اين رو وقتي ديگران اين امور را براي ما توصيف و گزارش ميکنند، بر اساس تجربههاي خودمان آنها را ميفهيم؛ و گرنه چنانچه بر باطن ديگران احساسي بگذرد که ما نظير آن را نداشته باشيم و تجربه نکرده باشيم،در اين صورت يا اصلاً منتقل نميشويم که در باطن او چه ميگذرد يا اگر بخواهيم منتقلشويم از باب مدلسازي است؛ يعني، احساسي را که او دارد، به يک دريافتي که خودمان داشتهايم تشبيه ميکنيم و ميخواهيم از راه آن دريافت، به آن احساس نزديک شويم. البتّه با مدلسازي، چه بسا نتوانيم به حقيقت آن احساس نايل شويم.
هر کس که تجربهي چيزي را نداشته باشد، با تفسيرها و توضيحات نميتوان آن را به او فهماند. به همين جهت او سعي ميکند با تمثيل، تشبيه و مدل سازي از تجربههايي که دارد، به آن مطلب نزديک شود.
اساساً اگر ما تجربهاي از حالات، لذّتها و ناراحتيهاييکه ديگران کشيدهاند، نداشته باشيم، آنها را درک نميکنيم و به فهم آنها نايل نميشويم و توصيف و گزارش آنان در ما چندان تأثيرگذار نخواهد بود. به عنوان مثال اگر کسي (بچهاي) تجربه تشنگي نداشته و سختي آن را احساس نکرده باشد، شما هر اندازه توصيف تشنگي امام حسين(عليهالسلام) و فرزندان آن حضرت را بکنيد، تغييري در او ايجاد نميشود. او تصوّري از تشنگي ندارد تا سختي آن را درک کند. بنابراين بايد يک تصوّر و فهم و دريافتي از تشنگي و سختيعطش داشته باشيم تا وقتي حالت تشنگي کسي را بر ايمان نقل ميکنند، حالت او را درک کنيم و متأثّر گرديم. ميبايست، از توصيفات، دريافتي حضوري و مستقيم داشته باشيم تا باعث تأثّر گردد.
بنابراين، «شخصي و خصوصي» به اين معنا است که چون شخص با الفاظ و مفاهيم، نميتواند آن حالت و حادثهي زنده و دريافت زندهاي را که داشته، به ما منتقل کند و ما نيز خودماننميدانيم که بر او چه گذشته است؛ بنابراين تجربهي او شخصي و خصوصي است و تنها کسي ميتواند حالتاو را درک کند که خود تجربه کرده باشد. امّا چون ما تجربه نداريم و به حالات او و آنچه بر او گذشته است، به طور مستقيم دسترسي نداريم؛ لذا براي درک حالت او (درک اصل چيستي و کيفيّت تجربهي او) بايد تابع او باشيم و از گزارش و بيان خود وي استفاده کنيم. [2] .
ترس، يک تجربه به اين معناست که براي ديگران نيز قابل اتّفاق است. امّا اگر شما تجربهاي از ترس يا احساس خودکشي، نداشته باشيد، هر اندازه که من از احساس و ميل خودکشي خود سخن بگويم، باز نميتوانم احساس درونيام را کاملاً براي شما شرح داده، منتقل نمايم. مفاهيم اين احساس را زنده نميکنند؛ به همين جهت، مبناي فهم آنان، ديگر حالت من نيست. مبناي فهم آنها حالت خودشان است و کلماتي که من بر اساس آنها واقعيّتي را که از سر گذراندهام، به آنان منتقل ميکنم. بنابراين لازمهي شخصي و خصوصي بودن يک تجربه، آن است که اوّلاً چون خود ما دسترسي به يک واقعيّت نداريم و تجربه نکردهايم و ثانياً مفاهيم و استدلالها نيز، قدرتِ انتقال ندارند؛ بنابراين در اينکه چه اتّفاقي افتاده و با چه کيفيّتي؛ ما بايد تابع باشيم و بيينيم که شخص صاحب تجربه چه ميگويد.
به هر حال تجربه به معنايي که از قرن هفدهم به بعد به کار ميرود، تحوّل مفهومي يافته که بيشتر با يک نحوه انفعال و کُنش پذيري همراه است و به جهت اين انفعال و کنشپذيري، اين پنج ويژگي را دارد؛ يعني، دريافتي زنده است؛ با کساني که قبلاً اين تجربه را داشتهاند؛ ايجاد احساس هم دردي ميکند؛ قابل انتقال از طريق الفاظ و مفاهيم نيست و به همين دليل شخصي است.
تجربه ديني: اکنون ميخواهيم به تعريف تجربهي ديني بپردازيم. گفتني است که تعريفتجربهي ديني- که موضوع بسيار مهمّي بوده و از دو حيث و منظر قابل طرح است- در دو دانش «فلسفهيدين» و «پديدارشناسي» مطرح است. ابتدا از چيستي تجربهي ديني و اينکه تجربهي ديني چيست شروع ميکنيم.
برخي از کساني که خواستهاند «تجربهي ديني» را تفسير کنند، طوري آن را تفسير کردهاند که به يک سنّت ديني خاص اختصاص پيدا کرده، مثلاً گفتهاند: «تجربهي ديني، تجربهي خداوند است، تجربهي مواجه شدنبا خدا است». حال خدا را عوض کنيد و بجاي آن بگوييد پدر آسماني (در مسيحيّت). اين تفسير، تفسيري نارسا و غيرجامع است؛ زيرا در بعضي از اديان (مثل آيين بودا) اساساً خدا موضوعيّتندارد و مفهومي به نام خدا نيست. در عين حال در آنجا تجربههاي ناب باطني، وجود دارد. برخي ديگر براي حلّ اين اشکال، گفتهاند: «تجربهي ديني، تجربهِ امر متعالي است؛ ولو مفهومي هم براي آن وجود نداشته باشد.» اِستَيس در کتابعرفان و فلسفه ميگويد: بودائيان تجربهي خدا را دارند؛ امّا تئوري و مفهوم خدا را ندارند؛ خدا را تجربهميکنند، امّا مفهومي به نام پدر آسماني، مفهومي به نام يَهُوَه در تئوريهايعقيدتي خودشان ندارند. اين تعبير هم، تعبير نارسايي است؛ براي اينکه خيلي از تجربههاي ديني از سنخ تجربهي خدا و امر متعالي [3] نيستند. به عنوان مثال، من پيامبر را در عالم مکاشفه ميبينم؛ اين تجربهي ديني است؛و يا در يک مجلس نشستهام، به حضرت ابوالفضل (عليهالسلام) متوسّل ميشوم و ميبينم که ايشان آمد و براي من متمثّل شد و مرا شفا داد. اين يک تجربهي ديني است و جزء مهمترين تجربهها، تجربهي شفابخشي است. [4] بنابراين تجربههايي در اديان هستند که هر چند از سنخ تجربهي امرِ قدسي نميباشند، امّا دينياند.
تعريف تجربه ديني: از آنجا که دو تعريف سابق، اشکال داشته و جامع نبودند [5] ؛ از اينرو ناگزيريم تعريف دقيقتري از تجربهي دينيارائه دهيم. براي اين منظور ابتدا بايستي بين توصيفهاي پديدار شناختي و غير پديدار شناختي، فرق بگذاريم.
پاورقي
[1] کسي که يک دريافت زنده از اتّفاقات دارد، با کسي که چنين تجربهاي را ندارد، فرق ميکند. در مثال ياد شده، شمايي که در متن حادثه قرار گرفتهايد، آن را لمس ميکنيد و اين خيلي فرق ميکند تا کسي به شما بگويد: «پايم سوخت، خيلي ناراحت بودم و زلزله آمد، زمين لرزيد و من خيلي ترسيدم.» در اثر اين گفتن، آن احساس به شما منتقل نميشود و آن کنش پذيري براي شما حاصل نميگردد. توصيفِ حالتِ ديگري، بدون آنکه تجربهِ شخصي وجود داشته باشد، موجب انتقال آن حالت و درک حقيقي آن نميشود، حالت ترس و... را در او ايجاد نميکند.
[2] به عنوان مثال براي درک حالت پيامبر به هنگام نزول وحي و مواجههي او با خدا يا فرشتهي وحي، و براي فهم چيستي وحي، بايد گوش به توصيفات و بيانات خود پيامبر داشته باشيم که آن را تجربه کرده است؛ زيرا ما هيچ تجربهاي از وحي نداريم، لذا خودمان قادر به درک آن نيستيم.
[3] مراد ما از امر متعالي و امر قدسي در اينجا، خدا و موجود ما ورايي است. آقاي اسمارت در کتاب جهانينيها، مشترکات بين اديان را که نام ميبرد، ميگويد: نوع اديان به يک حقيقت قدسي ماوراي اين جهان قائلاند. اين موجود ماوراي جهاني و امر قدسي که معمولاً نسبت خالقيت به انسان و جهان دارد، هر چه انسان به او نزديکتر شود، خود را سعادتمندتر احساس ميکند. امر متعالي و امر قدسي مورد بحث، به اين معنا است (معناي اصطلاحي)، نه معناي لغوي آن که همه ِانبيا و ائمهو اولياي خدا را شامل ميشود.
[4] اينکه آنچه ما در عالم تجربه ميبينيم، تا چه اندازهاي واقعيّتنما است و کشف از واقع ميکند؛ مطلب ديگري است که در بحث فلسفهي دين در قسمت آثار معرفتي تجربهي دين از آن بحث ميشود و نيز در بحث برهان تجربهي ديني، مطرحميباشد.
[5] تعريف تجربهي ديني، اگر کامل باشد منشأ اثرات زيادي است و اگر ناقصهم باشد عواقب و اثراتي را در پي دارد. اگر شما تجربهي ديني را تجربهي امر متعالي دانستيد (همانگونه که در دو تعريف مذکور چنين بود)، در اين صورت تجربهي شفابخشي و تجربهي پذيرفته شدن دعاها و... تجربهي ديني نيستند. در حالي که اينها و مانندشان را ما تجربهي ديندارانه به حساب ميآوريم. براي روشن شدن اين نکته، بايد بين توصيفهاي پديدار شناسانه با غير پديدار شناختي، تفکيک کنيم.