شيخ محمد طاهر نجفي
صالح متقي، شيخ محمدطاهر نجفي، خادم مسجد کوفه ميگويد:
علماي نجف اشرف که به مسجد کوفه ميآمدند، در حدّ توان به آنها خدمت ميکردم، آنها نيز گاهي چيزي به من ميآموختند.
ذکري از آنها آموخته بودم که دوازده سال در شبهاي جمعه به آن مداومت داشتم.
شبي طبق معمول مشغول ذکر بودم، از حضرت رسول (صلّياللّهُ عليهوآلهوسلّم) آغاز کرده، به حضرت ولي عصر (عجّل اللّه تعالي فرجه الشّريف) رسيده بودم که ناگاه شخص بزرگواري وارد شدو فرمود:
«چه شده؟ چه خبر است که همواره زمزمهاي بر لب داري؟ هر دعايي، حجابي دارد بگذار حجاب آن برداشته شود تا همهاش يکجا به اجابت برسد».
آنگاه از حجره بيرون رفت و به سوي صحن حضرت مسلم حرکت نمود به دنبالاش راه افتادم ولي هر چه جست و جو کردم اثري نيافتم. [1] .
شيخ محمد طاهر نجفي سالها خادم مسجد کوفه بود و با خانوادهاش در مسجد کوفه زندگي ميکرد. وي بسيار از علماي نجف او را به تقوا و پرهيزکاري ميشناختند.
او را تشرّف ديگري است که فشردهاش به قرار زير است:
7 - هشت سال پيش به جهت پديد آمدن درگيري در ميان دو قبيله در نجف اشرف، منطقه ناامن شد و رفت و آمد به مسجد کوفه قطع گرديد.
من عائلهمند بودم و تعدادي يتيم در تحت کفالت من بود. درآمد من تنها هدايايي بود که زايران و روحانيان به من بذل ميکردند که با اين اتفاق، زندگي شديداً بر من سخت شد.
شب جمعهاي چيزي در بساط نبود و گريهي بچهها در اثر گرسنگي، آرامش دل را از من ربوده بود.
من در ميان «سفينه» (محل معروف به تنور) و «دکه القضاء» (محل داوري اميرمؤمنان) نشسته بودم و حال عبادت و مناجات نداشتم.
يک مرتبه بر زبانم جاري شد کهاي پروردگار مهربان، اگر سرور و مولايم را به من نشان دهي، ديگر چيزي از تو مطالبه نميکنم و از فقر و نداري خود شکايت نميکنم.
يک مرتبه خود را در حال ايستاده ديدم و مشاهده کردم که در يک دستم سجّادهاي و دست ديگرم در دست جوان بزرگواري است که اثار عظمت و جلال از او نمايان است.
نخست تصور کردم که بايد يکي از سلاطين جهان باشد؛ ولي متوجه شدم که عمامه بر سر دارد و لباس نفيس تيرهرنگي بر تن مبارکاش است. و شخص ديگري در خدمتاش بود که جامهاي سفيد بر تن داشت.
در محضر مبارکاش به سوي دکّهاي که در نزديک محراب بود، به راه افتاديم، چون به دکّه رسيديم، مرا به اسم خطاب کرده، فرمود:
«اي طاهر! سجّاده را پهن کن».
چون سجاده را پهن کردم، ديدم؛ بسيار سفيد و درخشان است و چيزي با خط درخشندهاي بر آن نوشته شده که من جنس آن را تشخيص ندادم. من سجاده را با رعايت زاويهي انحراف قبلهي مسجد پهن کردم. ايشان فرمود:
«سجاده را چه طور پهن کردي؟».
از هيبتاش طوري دست و پايم را گم کردم که گفتم: «آن را به طول و عرض پهن کردم».
فرمود: اين عبارت را از کجا ياد گرفتهاي؟ عرض کردم: از فرازي از دعاي حضرت بقيهاللّه (ارواحنافداه) فرمود: «خوب است مقداري فهم داري»
بر فراز سجاده مشغول عبادت شد، همواره نور از او ساطع بود و لحظه به لحظه بيشتر ميشد؛ به گونهاي که ديگر نميتوانستم به چهرهاش نگاه کنم. يک مرتبه به دلم گذشت که اين بزرگوار نبايد از افراد عادي باشد. چون از نماز فارغ شد، ديدم که بر فراز يک کرسي بلندي نشسته که سايبان هم دارد، ولي نور جمالاش بسيار خيره کننده بود.
در آن لحظه تبسّمي نموده، فرمود:
«اي طاهر به نظر شما من کدام يک از سلاطين دنيا هستم؟».
عرضه داشتم: شما سلطان سلاطين و سيد عالم هستي، ميباشيد، شما از سلاطين دنيا نيستيد. فرمود:
«اي طاهر به خواستهي خود رسيدي، ديگر چه ميخواهي؟ آيا ما شما را هموار ه تحت نظر نداريم؟ مگر اعمال شما همه روزه بر ما عرضه نميشود؟».
آنگاه وعدهي گشايش زندگي دادند، سپس فرمودند: «طاهر به خواستهات رسيدي، ديگر چه ميخواهي؟».
آن چنان از هيبت و جلالتاش خود را باختم که قدرت سخن گفتن نداشت. در يک لحظه خود را در صحن مسجد تک و تنها ديدم، چون به سوي مشرق نگريستم، ديدم که فجر طالع شده است.
شيخ محمدطاهر ميگويد: سالها بعد که چشمانام را از دست دادم و بسياري از راههاي کسب و کار به رويام بسته شد، ولي هرگز به سختي نيفتادم و طبق وعدهي آن حضرت گشايش روشني در زندگيام پديد آمد. [2] .
پاورقي
[1] العبقري الحسان، ج 1، ص 107.
[2] نجم ثاقب. ص 578؛ العبقري الحسان، ج 2، ص 223.