بازگشت

تشرف شيخ حسين آل رحيم


شيخ باقر کاظمي (ره) فرمود: در نجف شخصي به نام شيخ حسين آل رحيم زندگي مي کرد که مردي پاک طينت و ازمقدسين و مشغول به تحصيل علم بود.

ايشان به مرض سل مبتلا شد، به طوري که باسرفه کردن از سينه اش اخلاط و خون خارج مي شد.

با همه اين احوال در نهايت فقرو پريشاني بود و قوت روز خود را هم نداشت.

غالب اوقات نزد اعراب باديه نشين درحوالي نجف اشرف مي رفت تا مقداري قوت، هر چند که جو باشد بدست آورد.

باوجود اين دو مشکل، دلش به زني از اهل نجف تمايل پيدا کرد، اما هر دفعه که او راخواستگاري مي کرد، نزديکان زن به خاطر فقرش جواب مثبت به او نمي دادند وهمين خود علت ديگري بود که در هم و غم شديدي قرار بگيرد.

مدتي گذشت و چون مرض و فقر و نااميدي از آن زن، کار را بر او مشکل کرده بود،تصميم گرفت عملي را که در بين اهل نجف معروف است انجام دهد، يعني چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه برود و متوسل به حضرت بقية اللّه ارواحنافداه بشود، تا به مقصدبرسد.

شيخ حسين مي گويد: من چهل شب چهارشنبه بر اين عمل مواظبت کردم.

شب چهارشنبه آخر شد.

آن شب، تاريک و از شبهاي زمستان بود.

باد تندي مي وزيد وباران اندکي هم مي باريد.

من در دکه مسجد که نزديک در است نشسته بودم، چون نمي شد داخل مسجد شوم، به خاطر خوني که از سينه ام مي آمد و چيزي هم نداشتم که اخلاط سينه را جمع کنم و انداختن آن هم که در مسجد جايز نبود.

از طرفي چيزي نداشتم که سرما را از من دفع کند، لذا دلم تنگ و غم و اندوهم زياد گشت و دنياپيش چشمم تاريک شد.

فکر مي کردم شبها تمام شد و امشب، شب آخر است، نه کسي را ديدم و نه چيزي برايم ظاهر شد.

اين همه رنج و مشقت ديدم بار زحمت و ترس بر دوش کشيدم تابتوانم چهل شب از نجف به مسجد کوفه بيايم با همه اين زحمات، جز ياس ونااميدي نتيجه اي نگرفتم.

در اين کار خود تفکر مي کردم در حالي که در مسجد احدي نبود.

آتشي براي درست کردن قهوه روشن کرده بودم و چون به خوردن آن عادت داشتم، مقدار کمي با خودم از نجف آورده بودم، ناگاه شخصي از سمت در اول مسجد متوجه من شد.

از دور که او را ديدم، ناراحت شدم و با خود گفتم: اين شخص، عربي از اهالي اطراف مسجداست و نزد من مي آيد تا قهوه بخورد.

اگر آمد، بي قهوه مي مانم و در اين شب تاريک هم و غمم زياد خواهد شد.

در اين فکر بودم که به من رسيد و سلام کرد.

نام مرا برد و مقابلم نشست.

از اين که اسم مرا مي دانست تعجب کردم! گمان کردم او از آنهايي است که اطراف نجف هستند ومن گاهي ميهمانشان مي شوم.

از او سؤال کردم از کدام طايفه عرب هستي؟ گفت: از بعضي از آنهايم.

اسم هر کدام از طوايف عرب را که در اطراف نجف هستند بردم، گفت: نه از آنهانيستم.

در اين جا ناراحت شدم و از روي تمسخر گفتم: آري، تو از طري طره اي؟(اين لفظ يک کلمه بي معني است) از سخن من تبسم کرد و گفت: من از هر کجا باشم، براي تو چه اهميتي خواهدداشت؟ بعد فرمود: چه چيزي باعث شده که به اين جا آمده اي؟ گفتم: سؤال کردن از اين مسائل هم به تو سودي نمي رساند.

گفت: چه ضرري دارد که مرا خبر دهي؟ از حسن اخلاق و شيريني سخن او متعجب شدم و قلبم به او مايل شد و طوري شد که هر قدر صحبت مي کرد، محبتم به او زيادتر مي شد، لذا يک سبيل (يکي از دخانيات) ساخته و به او دادم.

گفت: خودت بکش من نمي کشم.

برايش يک فنجان قهوه ريختم و به او دادم.

گرفت و کمي از آن خورد و بعد فنجان رابه من داد و گفت: تو آن را بخور.

فنجان را گرفتم و آن را خوردم و متوجه نشدم که تمام آن را نخورده است.

خلاصه طوري بود که لحظه به لحظه محبتم به او زيادترمي شد.

به او گفتم: اي برادر امشب خداوند تو را براي من فرستاده که مونس من باشي.

آياحاضري با هم کنار حضرت مسلم (ع) برويم و آن جا بنشينيم؟ گفت: حاضرم.

حال جريان خودت را نقل کن.

گفتم: اي برادر، واقع مطلب را براي تو نقل مي کنم.

از روزي که خود را شناخته ام شديدا فقير و محتاجم و با اين حال چند سال است که از سينه ام خون مي آيد وعلاجش را نمي دانم.

از طرفي عيال هم ندارم و دلم به زني از اهل محله خودمان درنجف اشرف مايل شده است، ولي چون دستم از مال و ثروت خالي است گرفتنش برايم ميسر نمي شود.

اين آخوندها مرا تحريص کردند و گفتند: براي حوائج خودمتوجه حضرت صاحب الزمان (ع) بشو و چهل شب چهارشنبه در مسجد کوفه بيتوته کن، زيرا آن جناب را خواهي ديد و حاجتت را عنايت خواهد کرد و اين آخرين شب از شبهاي چهارشنبه است و با وجود اين که اين همه زحمت کشيدم اصلا چيزي نديدم.

اين است علت آمدنم به اين جا و حوائج من هم همينها است.

در اين جا در حالي که غافل بودم، فرمود: سينه ات که عافيت يافت، اما آن زن، پس به همين زودي او را خواهي گرفت، و اما فقرت، تا زمان مردن به حال خود باقي است.

در عين حال من متوجه اين بيان و تفصيلات نشدم و به او گفتم: به طرف مزار جناب مسلم (ع) نرويم؟ گفت: برخيز.

برخاستم و ايشان جلوي من براه افتاد.

وقتي وارد مسجد شديم، گفت: آيا دو رکعت نماز تحيت مسجد را نخوانيم؟ گفتم: چرا.

او نزديک شاخص (سنگي که ميان مسجد است) و من پشت سرش با فاصله اي ايستادم.

تکبيرة الاحرام را گفتم و مشغول خواندن فاتحه شدم.

ناگاه قرائت فاتحه اورا شنيدم به طوري که هرگز از احدي چنين قرائتي را نشنيده بودم.

از حسن قرائتش باخود گفتم: شايد او حضرت صاحب الزمان (ع) باشد و کلماتي شنيدم که به اين مطلب گواهي مي داد.

تا اين خيال در ذهنم افتاد به سوي او نظري انداختم، اما در حالي که آن جناب مشغول نماز بود، ديدم نور عظيمي حضرتش را احاطه نمود، به طوري که مانع شد که من شخص شريفش را تشخيص دهم.

همه اينها وقتي بود که من مشغول نماز بودم و قرائت حضرت را مي شنيدم و بدنم مي لرزيد، اما از بيم ايشان نتوانستم نماز را قطع کنم، ولي به هر صورتي که بود نماز راتمام کردم.

نور حضرت از زمين به طرف بالا مي رفت.

مشغول گريه و زاري و عذرخواهي از سوء ادبي که در مسجد با ايشان داشتم، شدم وعرض کردم: آقاي من، وعده شما راست است.

مرا وعده داديد که با هم به قبرمسلم (ع) برويم.

اين جا ديدم که نور متوجه سمت قبر مسلم (ع) شد.

من هم به دنبالش براه افتادم تا آن که وارد حرم حضرت مسلم (ع) گرديد و توقف کرد وپيوسته به همين حالت بود و من مشغول گريه و ندبه بودم تا آن که فجر طالع شد و آن نور عروج کرد.

صبح، متوجه کلام آن حضرت شدم که فرمودند: اما سينه ات که شفا يافت، و ديدم سينه ام سالم و ابدا سرفه نمي کنم.

يک هفته هم طول نکشيد که اسباب ازدواج با آن دختر من حيث لا احتسب (از جايي که گمان نداشتم) فراهم شد و فقر هم به حال خود باقي است، همان طوري که آن جناب فرمودند.

والحمدللّه. [1] .


پاورقي

[1] ج 2، ص 146، س 34.