تشرف شهيد ثاني
مرحوم شهيد ثاني مي فرمايند: در منزل رمله (نام محلي است) به مسجد آن جا، که معروف به جامع ابيض است براي زيارت پيامبراني که در غار آن جا مدفونند، رفتم.
وقتي رسيدم، ديدم در مسجد قفل است و احدي در آن جا نيست.
دست خود را بر قفل گذاشته و کشيدم.
در باز شد و من وارد غار شدم.
در آن جا مشغول نماز و دعا گرديدم و بحدي توجه قلبي به خداي تعالي برايم پيدا شد که از حرکت قافله اي که همراهش بودم، فراموش کردم.
مدتي در آن جا نشستم.
پس از آن داخل شهر شدم و بعد هم به سوي مکان قافله رفتم،اما ديدم آنها رفته اند و هيچ کدام از ايشان نمانده است.
در کار خويش متحير ماندم وبه فکر فرو رفتم، چون با پاي پياده که نمي توانستم به قافله ملحق شوم.
از طرفي اثاثيه و حيوان مرا همراه خود برده بودند.
بناچار تنها و پياده به دنبال آنها براه افتادم تا آن که از پياده روي خسته شدم و به قافله هم نرسيدم.
حتي از دور هم کاروان را نمي ديدم.
در اين احوال که در تنگي و مشقت افتاده بودم، مردي را ديدم که رو به طرف من آمد،او بر استري سوار بود و وقتي به من رسيد، فرمود: پشت سر من بر استر سوار شو.
سوار شدم.
مانند برق راه را طي کرد و طولي نکشيد که به قافله ملحق شديم.
آن شخص مرا از استر پياده کرد و فرمود: به نزد رفقاي خود برو.
من هم داخل قافله شدم.
شهيد ثاني مي فرمايد: بين راه در جستجويش بودم که او را ببينم، اما اصلا ايشان رانديدم و قبل از آن نيز نديده بودم. [1] .
پاورقي
[1] ج 2، ص 88، س 2.