تشرف تاجر اصفهاني و طي الارض با جناب هالو
آقاي حاج آقا جمال الدين (ره) فرمودند: من براي نماز ظهر و عصر به مسجد شيخ لطف اللّه، که در ميدان شاه اصفهان واقع است، مي آمدم.
روزي نزديک مسجد، جنازه اي را ديدم که مي برند و چند نفر ازحمالها و کشيکچي ها همراه او هستند.
حاجي تاجري، از بزرگان تجار هم که ازآشنايان من است پشت سر آن جنازه بود و به شدت گريه مي کرد و اشک مي ريخت.
من بسيار تعجب کردم چون اگر اين ميت از بستگان بسيار نزديک حاجي تاجر است که اين طور براي او گريه مي کند، پس چرا به اين شکل مختصر و اهانت آميز او راتشييع مي کنند و اگر با او ارتباطي ندارد، پس چرا اين طور براي او گريه مي کند؟ تا آن که نزديک من رسيد، پيش آمد و گفت: آقا به تشييع جنازه اولياء حق نمي آييد؟ باشنيدن اين کلام، از رفتن به مسجد و نماز جماعت منصرف شدم و به همراه آن جنازه تا سر چشمه پاقلعه در اصفهان رفتم.
(اين محل سابقا غسالخانه مهم شهر بود) وقتي به آن جا رسيديم، از دوري راه و پياده روي خسته شده بودم.
در آن حال ناراحت بودم که چه دليلي داشت که نماز اول وقت و جماعت را ترک کردم و تحمل اين خستگي رانمودم آن هم به خاطر حرف حاجي.
با حال افسردگي در اين فکر بودم که حاجي پيش من آمد و گفت: شما نپرسيديد که اين جنازه از کيست؟ گفتم: بگو.
گفت: مي دانيد امسال من به حج مشرف شدم.
در مسافرتم چون نزديک کربلا رسيدم،آن بسته اي را که همه پول و مخارج سفر با باقي اثاثيه و لوازم من در آن بود، دزد برد ودر کربلا هم هيچ آشنايي نداشتم که از او پول قرض کنم.
تصور آن که اين همه دارايي را داشته ام و تا اين جا رسيده ام، ولي از حج محروم شده باشم، بي اندازه مرا غمگين وافسرده کرده بود.
در فکر بودم که چه کنم.
تا آن که شب را به مسجد کوفه رفتم.
در بين راه که تنها و از غم و غصه سرم را پايين انداخته بودم، ديدم سواري با کمال هيبت و اوصافي که در وجودمبارک حضرت صاحب الامر (ع) توصيف شده، در برابرم پيدا شده و فرمودند: چرااين طور افسرده حالي؟ عرض کردم: مسافرم و خستگي راه سفر دارم.
فرمودند: اگر علتي غير از اين دارد، بگو؟ با اصرار ايشان شرح حالم را عرض کردم.
در اين حال صدا زدند: هالو.
ديدم ناگهان شخصي به لباس کشيکچي ها و با لباس نمدي پيدا شد.
(در اصفهان دربازار، نزديک حجره ما يک کشيکچي به نام هالو بود) در آن لحظه که آن شخص حاضر شد، خوب نگاه کردم، ديدم همان هالوي اصفهان است.
به او فرمودند:اثاثيه اي را که دزد برده به او برسان و او را به مکه ببر و خود ناپديد شدند.
آن شخص به من گفت: در ساعت معيني از شب و جاي معيني بيا تا اثاثيه ات را به توبرسانم.
وقتي آن جا حاضر شدم، او هم تشريف آورد و بسته پول و اثاثيه ام را به دستم داد وفرمود: درست نگاه کن و قفل آن را باز کن و ببين تمام است؟ ديدم چيزي از آنها کم نشده است.
فرمود: برو اثاثيه خود را به کسي بسپار و فلان وقت و فلان جا حاضر باش تا تو را به مکه برسانم.
من سر موعد حاضر شدم.
او هم حاضر شد.
فرمود: پشت سر من بيا.
به همراه او رفتم.
مقدار کمي از مسافت که طي شد، ديدم در مکه هستم.
فرمود: بعد از اعمال حج در فلان مکان حاضر شو تا تو را برگردانم و به رفقاي خودبگو با شخصي از راه نزديکتري آمده ام، تا متوجه نشوند.
ضمنا آن شخص در مسير رفتن و برگشتن بعضي صحبتها را با من به طور ملايمت مي زدند، ولي هر وقت مي خواستم بپرسم شما هالوي اصفهان ما نيستيد، هيبت اومانع از پرسيدن اين سؤال مي شد.
بعد از اعمال حج، در مکان معين حاضر شدم و مرا، به همان صورت به کربلابرگرداند.
در آن موقع فرمود: حق محبت من بر گردن تو ثابت شد؟ گفتم: بلي.
فرمود: تقاضايي از تو دارم که موقعي از تو خواستم انجام بدهي و رفت.
تا آن که به اصفهان آمدم و براي رفت و آمد مردم نشستم.
روز اول ديدم همان هالووارد شد.
خواستم براي او برخيزم و به خاطر مقامي که از او ديده ام او را احترام کنم اشاره فرمود که مطلب را اظهار نکنم، و رفت در قهوه خانه پيش خادمها نشست و درآن جا مانند همان کشيکچي ها قليان کشيد و چاي خورد.
بعد از آن وقتي خواست برود نزد من آمد و آهسته فرمود: آن مطلب که گفتم اين است: در فلان روز دو ساعت به ظهر مانده، من از دنيا مي روم و هشت تومان پول با کفنم در صندوق منزل من هست.
به آن جا بيا و مرا با آنها دفن کن.
در اين جا حاجي تاجر فرمود: آن روزي که جناب هالو فرموده بود، امروز است که رفتم و او از دنيا رفته بود و کشيکچي ها جمع شده بودند.
در صندوق او، همان طورکه خودش فرمود، هشت تومان پول با کفن او بود.
آنها را برداشتم و الان براي دفن اوآمده ايم.
بعد آن حاجي گفت: آقا! با اين اوصاف، آيا چنين کسي از اولياءاللّه نيست و فوت اوگريه و تاسف ندارد. [1] .
پاورقي
[1] ج 2، ص 104، س 37.