تشرف زني صالحه از مازندران
زني صالحه، که معروف به تقوي و طهارت و از اهل آمل مازندران است، گفت: عصر پنج شنبه اي، براي زيارت اهل قبور، به مصلي (مکاني است در آمل) رفتم وکنار قبر برادرم خيلي گريه کردم، به طوري که ضعف بر من مستولي شد و دنيا درنظرم تاريک آمد.
برخاستم و متوجه زيارت امامزاده ابراهيم که همان جا است شدم.
ناگاه در بين راه و کنار رودخانه از طرف آسمان انواري را با رنگهاي مختلف مشاهده کردم.
اين نورها مواج بوده و بالا و پايين مي آمدند.
مقداري که پيش رفتم، ديگر آن نورها را نديدم، ولي مردي را ديدم که در آن مکان نماز مي خواند و در حال سجده است.
با خود گفتم، بايد اين مرد يکي از بزرگان دين باشد و قبل از آن که برود بايد او رابشناسم، لذا پيش رفته و ايستادم، تا آن که نمازش تمام شد.
سلام کردم و او جواب داد.
عرض کردم: شما کيستي؟ توجهي به من نکرد.
اصرار نمودم.
فرمود: چه کار داري؟ اسم من که ارتباطي به تو ندارد.
من غريبم.
او را قسم دادم.
بعد از آن که قسم زياد شد و به خاندان عصمت و طهارت (ع) رسيد،فرمود: من عبدالحميدم.
عرض کردم: براي چه تشريف آورده ايد؟ فرمود: براي زيارت خضر آمده ام.
عرض کردم: خضر کجا است؟ فرمود: قبرش آن جا است.
و به سمت بقعه اي اشاره کرد، که نزديک آن جا بود ومعروف است به قدمگاه خضر نبي، و شبهاي چهارشنبه، مردم در آن جا شمع زيادي روشن مي کنند.
عرض کردم: مي گويند خضر هنوز زنده است.
فرمود: اين خضر، آن خضر نيست،بلکه اين خضر پسر عموي ما و امامزاده است.
با خود گفتم اين مرد، مرد بزرگ و غريب خوبي است.
او را راضي مي کنم تا به خانه ماتشريف بياورد و ميهمان ما باشد.
در حالي که لبهايش به دعايي متحرک بود، از جاي خود برخاست که تشريف ببرد.
گويا به من الهام شد که ايشان حضرت بقية اللّه ارواحنافداه هستند و چون مي دانستم که آن حضرت بر گونه مبارک، خالي دارد و دندان پيش او گشاده است، براي امتحان وتصديق آن خطور قلبي، به صورت نورانيش نگاه کردم، ديدم دست راست را روي صورت خويش گذاشتند.
عرض کردم: نشانه اي از شما مي خواهم.
فورا دست مبارک را به کنار بردند و تبسم فرمودند.
در اين جا هر دو علامت رامشاهده کردم و خال و دندان را آن طوري ديدم که شنيده بودم، يقين کردم که همان بزرگوار است.
مضطرب شدم و خيال کردم آن حضرت ظهور فرموده اند.
عرض کردم: قربانت گردم کسي از ظهور شما مطلع شد؟ فرمود: نه، هنوز وقت ظهور نشده است.
و براه افتاد.
از شدت اضطراب دست و پا وساير اعضايم از کار افتاد.
نمي دانستم چه بگويم و چه حاجتي بخواهم، فقط توانستم عرض کنم: فدايت شوم، اجازه بدهيد پاي مبارکتان را ببوسم.
پاي مبارک را از کفش بيرون آوردند و من بوسيدم.
گويا کف پاي حضرت هموار بود و مانند پاهاي مردم معمولي پست و بلند نبود.
آن حضرت براه افتادند.
هر قدر فکر کردم که حاجاتم چه بود تا آنها را بخواهم، ازشدت اضطراب و کمي فرصت، هيچ چيز به يادم نيامد.
فقط عرض کردم: آقا آرزودارم که خداي تعالي به من پنج فرزند بدهد تا به اسامي پنج تن آل عبا نام گذاري کنم.
در بين راه، دستهاي مبارک خود را به دعا بلند کرد و فرمود: ان شاءاللّه.
ديگر هر چه گفتم و التماس نمودم، اعتنايي نفرموند، تا داخل بقعه خضر شدند ومهابت ايشان مانع از آن شد که داخل بقعه شوم، به طوري که گويا راه مرا بسته باشند.
وترس بر من چيره شد و از شدت ترس برخود مي لرزيدم.
يکه و تنها بر در آن بقعه که بيشتر از يک در نداشت ايستاده و منتظر بودم که شايد بيرون بيايند، اما توقفشان درآن جا طول کشيد و بيرون نيامدند.
اتفاقا در آن اثناء زني را ديدم که مي خواهد به قبرستان برود.
او را صدا زدم و گفتم: بيابا هم به بقعه برويم.
قبول کرد و با هم داخل شديم، اما هيچ کس را نديديم.
از بيرون وداخل هر قدر نگاه کرديم، اثري نديديم، با آن که بقعه هيچ راه ديگري نداشت.
با مشاهده اين عجايب و خوارق عادات، حالم دگرگون شد و نزديک بود که غش کنم،لذا مرا به خانه رسانيدند.
در همان ماه به برکت دعاي آن حضرت، به فرزندم محمد حامله شدم.
بعد به علي،فاطمه و حسن، ولي پس از چندي حسن فوت شد.
بسيار دلتنگ شدم و اصرار واستغاثه کردم، تا آن که حسن را بار ديگر با حسين و به يک حمل، حامله شدم.
بعد ازآن عباس هم به آنها اضافه شد. [1] .
پاورقي
[1] ج 2، ص 75، س 30.