بازگشت

تشرف عيسي بن مهدي جوهري در غيبت صغري


عيسي بن مهدي جوهري مي گويد: سال 268، به قصد حج از شهر و ديار خود خارج شدم و ضمنا قصد تشرف به مدينه منوره را داشتم، زيرا اثري از حضرت به دست آمده بود.

در بين راه مريض شدم و وقتي که از فيد (منزلي در بين راه کوفه و مکه) خارج شدم،ميل زيادي به خوردن ماهي و خرما پيدا کردم.

تا آن که وارد مدينه شدم و برادران خود (شيعيان) را ملاقات کردم.

ايشان مرا به ظهورآن حضرت در صاريا بشارت دادند.

لذا به صاريا رفتم.

وقتي به آن جا رسيدم، کاخي را مشاهده کردم و ديدم تعدادي بزماده، داخل قصر مي گشتند.

در آن جا توقف کرده و منتظر فرج بودم، تا آن که نمازمغرب و عشاء را خواندم و مشغول دعا و تضرع و التماس براي زيارت حضرت بقية اللّه ارواحنافداه بودم.

ناگاه ديدم بدر، خادم حضرت ولي عصر (ع) صدا مي زند: اي عيسي بن مهدي جوهري داخل شو.

تا اين صدا را شنيدم، تکبير و تهليل گويان با حمد و ثناي الهي به طرف قصر براه افتادم.

وقتي به حياط قصر وارد شدم، ديدم سفره اي را پهن کرده اند.

خادم مرا بر آن سفره دعوت کرد و گفت: مولاي من فرموده اند هر چه را در حال مرض دوست داشتي (وقتي که از فيد خارج شدي)، از اين سفره بخور.

اين مطلب را که شنيدم با خود گفتم: اين دليل و برهان که مرا از چيزي که قبلا در دلم گذشته، خبر بدهند، مرا کافي است، يعني يقين مي کنم که آن بزرگوار، امام زمان من هستند.

بعد از آن با خود گفتم: چطور بخورم و حال آن که مولاي خود را هنوزنديده ام؟ ناگاه شنيدم که مولايم فرمودند: اي عيسي، از غذا بخور که مرا خواهي ديد.

وقتي به سفره نگاه کردم، ديدم که در آن ماهي تازه پخته هست، به طوري که هنوز ازجوش نيفتاده و خرمايي در يک طرف آن گذاشته اند.

آن خرما شبيه به خرماهاي خودمان بود.

کنار خرما، شير بود.

با خود فکر کردم که من مريض هستم.

چطورمي توانم از اين ماهي و خرما و شير بخورم؟ ناگاه مولايم صدا زدند: آيا در آنچه گفته ايم شک مي کني؟ مگر تو بهتر از ما منافع ومضرات را مي شناسي؟ وقتي اين جمله حضرت را شنيدم، گريه و استغفار نمودم و از تمام آنچه که در سفره بود، خوردم.

عجيب اين که از هر چيز بر مي داشتم، جاي دستم را در آن نمي ديدم،يعني گويا از آن، چيزي برنداشته ام.

آن غذا را از تمام آنچه در دنيا خورده بودم، لذيذترمي ديدم.

آن قدر خوردم که خجالت کشيدم، اما مولايم صدا زدند: اي عيسي، حيامکن و بخور، زيرا که اين غذا از غذاهاي بهشت است و دست مخلوقات به آن نرسيده است.

من هم خوردم و هر قدر مي خوردم، سير نمي شدم.

عرض کردم: مولاي من، ديگر مرابس است.

فرمودند: به نزد من بيا.

با خود گفتم: با دست نشسته چطور به حضور ايشان مشرف شوم؟ فرمودند: اي عيسي مي خواهي دست خود را از چه چيزي بشويي؟ اين غذا که آلودگي ندارد.

دست خود را بوييدم، ديدم که از مشک و کافور، خوشبوتر است.

به نزد آن بزرگواررفتم.

ديدم نوري ظاهر شد که چشمم خيره شد و چنان هيبت حضرت مرا گرفت که تصور کردم هوش از سرم رفته است.

آن بزرگوار ملاطفت کردند و فرمودند: يا عيسي، گاهي براي شما امکان پيدا مي شودکه مرا زيارت نماييد، اين به خاطر آن است که تکذيب کنندگاني مي گويند امام شماکجا است؟ و در چه زماني وجود دارد؟ و چه وقت متولد شده؟ چه کسي او را ديده ويا چه چيزي از طرف او به شما رسيده؟ او چه چيزهايي را به شما خبر داده و چه معجزه اي برايتان آورده؟ يعني به خاطر اين که آنها اين سخنان را مي گويند، ما خود راگاهي اوقات براي بعضي از شما ظاهر مي کنيم، تا آن که از اين سخنان، شکي به قلب شما راه پيدا نکند، والا حکم و تقدير خدا بر آن است که تا زمان معلوم (ظهورحضرت) کسي ما را نبيند.

بعد از آن فرمودند: واللّه، مردم، اميرالمؤمنين (ع) را ترک نمودند و با او جنگ کردند،و آن قدر به آن حضرت نيرنگ زدند تا او را کشتند.

با پدران من نيز چنين کردند وايشان را تصديق نکردند و آنان را ساحر و کاهن دانستند و مرتبط با اجنه گفتند، پس اين امور درباره من تازگي ندارد.

سپس فرمودند: اي عيسي، دوستان ما را به آنچه ديدي خبر ده، و مبادا دشمنانمان را ازاين امور آگاه کني.

عرض کردم: مولاجان، دعا کنيد خدا مرا بر دين خود ثابت بدارد.

فرمودند: اگر خدا تو را ثابت نمي داشت، مرا نمي ديدي، پس برو، چون با اين دليل وبرهان که آن را ملاحظه کردي به رشد و هدايت رسيده اي.

بعد از فرمايش حضرت، در حالي که خدا را به خاطر اين نعمت شکر مي کردم، خارج شدم. [1] .


پاورقي

[1] ج 2، ص 16، س 20.