بازگشت

توسل سوم شيخ ابراهيم روضه خوان


شيخ ابراهيم نقل کرد: در همين سفر چند نفر با من همراه بودند که از يک مکاري مال گرفته و راه مي پيموديم.

در بين راه، به محلي که غالبا مخوف و جاي دزدان است، رسيديم.

يک مرتبه مکاري آشفته حال جلوي اسب مرا گرفت و گفت: به آن طرف نظر کن.

اين سوارها که مي بيني فلان دزدها هستند محال است به طور عادي از ايشان به سلامت بگذريم و من مالي غير از اين حيوانها ندارم اگر آنها را ببرند روزي من قطع خواهد شد.

چاره اي بينديش.

گفتم: اي مرد از دست من چه کاري برمي آيد؟ گفت: اگر اين قدر عرضه نداشته باشي پس چه ملايي هستي؟ اين کلمه حقيقة در دل من تاثير نمود.

همان وقت قلبا دست شفاعت و توسل به حبل المتين، امام زمان ارواحنافداه بر آوردم و بعد به آنها گفتم: هر چه مي گويم شما قبول مي کنيد؟ گفتند: بلي.

مکاري گفت: من راضي ام اين اسبي که در زير پاي تو است و پنجاه تومان خريده ام به آنها بدهي تا از ما بگذرند.

گفتم: من از وسط راه به سمت آنها مي روم.

شما به سرعت از خارج مسير برويد تا قبل از رسيدن من به ايشان از دره بيرون رفته باشيد و اگر هم مرا بکشند اعتنا نکنيد و باکمال سرعت راهتان را ادامه دهيد، چون نجات عيال اولي است.

آنها حرکت کردند و من از ايشان جدا شدم و صدايم را به قرائت سوره مبارکه الرحمن بلند کرده و دامنه کوه را پر از صدا کردم.

دزدها هم منتظر بودند که قافله در ميان دره محاصره شود تا فرود آيند و کاروان را غارت نمايند.

چون ديدند من به سمت آنهامي روم و صدا را بلند کرده ام، تعجب کردند و نگاه مي کردند و من هم با کمال اطمينان و خيلي طبيعي راه مي رفتم، تا اين که به ايشان رسيدم.

سلام کردم پيرمردي را در ميان آنها ديدم که بر روي زمين نشسته و يک پاي خود را به بغل گرفته است.

چون از ايشان گذشتم به زبان ترکي، به جوانان گفت: برويد او را لخت کنيد و اعتنايش نکنيد.

جواني گفت: ما اين طعمه را به تو اختصاص داديم و با تو در آن شريک نخواهيم بود.

خودت برو او را لخت کن و غنيمتش را صاحب شو.

تا چند مرتبه آن پير خبيث، ايشان را بر غارت اثاثيه من تشويق مي کرد، ولي جوانهاقبول نمي نمودند و بالاخره گفتند: ما جوانيم و بر خود مي ترسيم به همين جهت او راغارت نمي کنيم.

پيرمرد گفت: آن قدر مهلت مي دهيد تا قافله از چنگ شما بيرون رود.

برويد اين ملا رالخت کنيد.

بالاخره دزدها به من مشغول نشدند و در انتظار آمدن قافله ماندند، تا آن که قافله ازمحل ترس و دره به محل باز و امن رسيدند و من به ايشان ملحق شدم.

مکاري خيلي خداي تعالي را شکر کرد و ارادت غريبي به من پيدا نمود، به طوري که بعد از رسيدن به مقصد خواست پنج تومان از کرايه را به خاطر سلامتي حيوانهايش ونجات از دزدان، از من نگيرد، ولي من قبول نکردم و حمد و شکر خدا را بجاي آوردم. [1] .


پاورقي

[1] ج 1، ص 99، س 33.