بازگشت

توسل شيخ ابراهيم روضه خوان


جناب آقا شيخ ابراهيم ترک روضه خوان، از اتقياء و ابرار بود و سالها پناهنده ناحيه مقدسه در سامرا بود و علاقه خاصي به حضرت ولي عصر ارواحنافداه داشت و دائم درذکر آن بزرگوار بود و به همين جهت، معروف به شيخ ابراهيم صاحب الزماني شده بود.

ايشان مي گفت: من هر روز براي حضرت گريه مي کنم.

او در يکي از سفرهاي زيارت حضرت ثامن الائمه (ع)، معجزاتي از توسل به حضرت ولي عصر عجل اللّه تعالي فرجه الشريف ديده بود از جمله جناب آقا ميرزا هادي بجستاني ايده اللّه تعالي از ايشان نقل نمود که: در مراجعت از مشهد مقدس، يکي از سادات، که به همراهي من از رشت به سمت ترکستان حرکت مي کرد، يک لنگه جوال ابريشم حمل نموده بود و با هم از کنار رودارس مي رفتيم.

مسير راه در آن چند فرسخ، در خاک روسيه است.

آن سيد بسته ابريشم را به من واگذاشت و خود پياده از طرف خاک ايران رفت.

شيخ گفت: من از ممنوعيت ورود ابريشم به خاک روسيه غافل بودم و آن که ابريشم،به گمرک و مجوز احتياج دارد.

در بين راه، ناگهان چهار نفر از ماموران روسيه با اسلحه از ميان درختان بيرون آمدند وصدا زدند که نگه داريد.

مکاري ما، که مرد ترک مؤمني بود، به آنها گفت: اين آقا آخوند است و چيز گمرکي ندارد بگذاريد برويم.

يکي از آن سربازان کافر، با شنيدن اين حرف با چوب به پاي آن بيچاره زد، او هم نعره اي کشيد و بر زمين خورد و پايش شکست.

بعد به سراغ من آمدند.

من با عيال جوان خود و طفل کوچکي که به همراه داشتيم، در بيابان تنها بوديم.

بچه ازمشاهده سربازان مي ترسيد و گريه مي کرد.

به مامورين گفتم: چه مي گوييد و چه مي خواهيد؟ گفتند: بارها و اثاثيه را باز کن، ببينيم چه داريد.

بقچه ها را باز کردم.

همه لباسها وخرده ريزه ها را، نگاه کردند و مي پرسيدند: آيا ابريشم داريد؟ من چون ديدم تمام بازرسي اينها براي ابريشم است، فهميدم که کار مشکل شد.

به کناري رفتم و يقين کردم الان به سر بسته ابريشم سيد مي آيند و مرا خواهند برد.

براي خودم نترسيدم، بلکه براي عيال و بچه که در اين بيابان در چنگ اين کافران چه خواهند شد.

اشک از چشمم سرازير و اميدم از همه جا قطع گرديد، لذا قرآن مجيد را به دست گرفتم و متوسل به حضرت ولي عصر ارواحنافداه شدم، عرضه داشتم: اين جا محلي است که جز شما پناهگاهي نيست.

بعد به کناري ايستادم و تسليم شدم.

آن چهار نفر خودشان همه اثاثيه را زيرورو کردند تا به بسته ابريشم رسيدند آن را بازکردند.

ديدم هر چه ابريشم خوب و خوشرنگ بوده، سيد با خود برداشته است.

ماموران، کلافهاي ابريشم را يکي يکي بيرون مي کشيدند و نگاه مي کردند و به يکديگر نشان مي دادند و مي گفتند: اين چيست؟ و آن را مي انداختند، تا به آخررسيدند، اما هيچ کدام از کلافها را نگفتند که ابريشم است، يعني متوجه آن نمي شدندتا آن که از همه گذشته و به کناري رفتند.

بعد گفتند: آخوند بار کن و برو، چيزي نبود.

اثاثيه را که بستم ديدم نمي توانم آنها را بار کنم.

سراغ مکاري آمدم، ديدم پايش آن قدرباد کرده که بيچاره نزديک به مرگ رسيده است صدايش زدم و گفتم: برخيز.

گفت: پايم شکسته و الان مي ميرم.

فرياد زدم: بگو يا صاحب الزمان و برخيز وهمچنان اشکم جاري و سرازير مي شد.

گفت: محال است نمي توانم برخيزم.

دست او را گرفته وگفتم: بگو يا صاحب الزمان.

مکاري برخاست.

مامورين به ما نظر مي کردند که چه مي کنيم.

آن مکاري بيچاره کم کم پا بر زمين گذاشت و راه افتاد و همان طور که پايش باد کرده بود بارها را سوارنموديم و براه افتاديم.

چند قدمي که راه رفتيم پاي او گويا مشکي بود که سرش را باز کرده اند، زيرا ورم پايش به سرعت خوابيد.

پرسيدم: پايت چطور است؟ آن را نشان داد که اصلا نه دردي داشت و نه نشاني از دردو در کمال آرامش و راحتي بقيه مسير را طي نموديم.

آن مکاري بعد از آن، اعتقاد عجيبي به من پيدا نمود.

پس از دو ساعت که از خاک روسيه خارج شديم، وقتي ايرانيان ما را ديدند خيلي تعجب کردند که چطور ابريشم را از آن راه آورديد، زيرا اگر شما را به اين جرم مي گرفتند، ده سال زندان و فلان مقدار جريمه نقدي مي نمودند. [1] .


پاورقي

[1] ج 1، ص 98، س 34.