بازگشت

توسل سيد محمد باقر شفتي و جزيره خضراء


حضرت حجة الاسلام، حاج سيد محمد باقر شفتي رشتي (ره) در پشت کتاب تحفة الابرار (رساله عمليه خودشان) و به خط خود اين جريان را نوشته بودند: من هميشه از حضرت بقية اللّه ارواحنافداه مي خواستم که مرا به مشاهده جزيره خضراء وبحر ابيض و شهرهايي که اولاد آن حضرت در آن جا بر خلق زيادي که در نهايت عظمت هستند، حکومت دارند، موفق گرداند و خدا را به حق ولي خود عجل اللّه تعالي فرجه الشريف قسم دادم که صحت اين امر بر من معلوم شود.

تا اين که شب عيد غدير که شب جمعه بود، ثلث آخر شب کنار باغچه اي که در خانه مادر بيدآباداصفهان است، راه مي رفتم.

ناگاه سيد مجللي را ديدم که به سيماي علماءبود.

ايشان مرا به تمام آنچه که در دل داشتم، خبر داد و همچنين به صحت آن شهرها وبلادي که در جزيره خضراء است آگاه نمود و گفت: آيا مي خواهي به چشم خودببيني، تا براي تو و ساير اولي الابصار (صاحبان بصيرت) عبرتي باشد؟ گفتم: بلي، آقاي من و در اين صورت منت بزرگي بر من مي گذاريد.

فرمود: بيا دو چشمت را بر هم بگذار و هفت مرتبه بر جدت محمد و آل او صلوات بفرست.

آنچه دستور داد، انجام دادم.

بعد فرمود: دو چشمت را باز کن و نظر کن ببين از آيات ونشانه هاي الهي چه مي بيني؟ چشمها را گشودم شهري را ديدم که خانه هايش دور و طرف راست و چپ آن ازدرخت و گل، سبز و خرم بود کانها جنات تجري من تحتها الانهار.

(مانند بهشتي که نهرهايي در آن جاري است).

بعد فرمود: به آخر آن درختها نظر کن و به آن جا برو، مسجد و امامي را مي بيني که نماز صبح را بجا مي آورد.

پشت سر او جماعت و صفوفي است که نهايت ندارد.

نمازخود را به آن امام اقتداء کن، که او از طبقه هفتم اولاد صاحب الزمان (ع) و نامش عبدالرحمان است.

بعد از نماز مرا آن جا مي بيني.

حسب الامر براه افتادم و ديدم زمين خود به خود زير پاي من طي مي شود تا به آن مسجد و به همان کيفيتي که گفته بود، رسيدم.

آن امام، مثل ماه شب چهارده نوراني ودر محراب ايستاده بود.

ايشان مرا ديد و من او را زيارت کردم فرمود: مرحبابک (خوش آمدي) به درستي که خدا بر تو منت گذارد.

مسائلي که در رابطه با احکام مشکل بود، از ايشان سؤال کردم و جواب گرفتم.

بعد هم مرا اکرام و انعام نمود.

آنگاه نماز فجر را بجا آورد.

به او اقتداء نمودم و مشغول به تعقيباتي که داشتم شدم تا آن که نزديک طلوع آفتاب شد.

اين جا از ذهنم گذشت که در چنين وقتي من با مردم نماز مي خوانده ام و آنها لابد به عادت هر روز منتظرم مي باشند، اما امروز گذشت و به آنها نمي رسم.

در اين وقت، شنيدم آن سيد و امام که در محراب نشسته بود، مي گويد: مترس و محزون مباش که به زودي تو را به جاي خود مي رسانيم و با آنها نماز مي خواني.

ناگاه ديدم آن سيد اولي نزد من است دست مرا گرفت و گفت: به برکت امام زمان خودبرويم.

فورا خود را در مسجد بيدآباد ديدم.

با جماعت نماز خواندم و آن سيد را هم ديگر نديدم. [1] .


پاورقي

[1] ج 1، ص 127، س 31.