تشرف ازدي در غيبت صغري
ازدي مي گويد: من مشغول طواف خانه خدا بودم.
شش دور رفتم و قصد داشتم دور هفتم را شروع کنم که ناگاه چشمم به حلقه اي از مردم افتاد که در طرف راست کعبه بودند! جواني خوشرو و خوشبو با مهابت تمام نزد ايشان ايستاده و صحبت مي فرمود، به طوري که بهتر از سخن او و دلنشين تر از گفتارش نشنيده بودم.
نزديک رفتم که با او صحبت کنم، اما ازدحام جمعيت مانع از نزديکي به او گرديد.
از مردي پرسيدم: اين جوان کيست؟ گفت: پسر رسول خدا (ص) است، که سالي يک بار براي خواص (دوستان خصوصي) خود ظاهر مي شود و براي آنها حديث مي فرمايد.
وقتي اين مطلب را شنيدم، خود را به او رسانده و عرض کردم: مولاجان، من براي هدايت به خدمت شما آمده ام و مي خواهم مرا راهنمايي کنيد.
تا اين گفته را شنيدند، دست بردند و از سنگريزه هاي مسجد برداشتند و به من دادند.
وقتي به آن نگاه کردم، ديدم تکه طلايي است.
بعد از آن که اين موضوع عجيب رامشاهده کردم، براه افتادم.
ناگاه ديدم آن بزرگوار پشت سر من آمدند و به من فرمودند:حجت بر تو ثابت شد و حق برايت ظاهر گرديد و کوري از چشم تو رفت.
آيا مراشناختي؟ عرض کردم: نه، نشناختم.
فرمود: منم مهدي.
منم قائم زمان.
منم آن که زمين را پر از عدل و داد مي کنم، همان طوري که از ظلم و ستم پر شده باشد، به درستي که زمين از حجت خالي نخواهد بودو خداي تعالي مردم را در حيرت و سرگرداني رها نمي کند.
بعد هم فرمودند: آنچه را که ديدي نزد تو امانت است، آن را براي برادران مؤمنت نقل کن. [1] .
پاورقي
[1] ج 2، ص 13، س 30.