بازگشت

رؤياي صادقه سيد رضي الدين محمد آوي


سيد رضي الدين محمد آوي، مدت زيادي نزد اميري از اميران سلطان جرماغون (يکي از سلاطين مغول) زنداني بود و در نهايت سختي و تنگي بسر مي برد.

در عالم رؤيا حضرت بقية اللّه ارواحنافداه را مشاهده کرد و نزد ايشان گريست و عرضه داشت: مولاي من براي رها شدن از اين گروه ظالم مرا شفاعت فرماييد.

فرمودند: دعاي عبرات را بخوان.

عرض کرد: دعاي عبرات کدام است؟ فرمودند: آن دعا در کتاب مصباح تو آمده است.

سيد گفت: مولاي من چنين دعايي، در مصباح من نيست.

فرمودند: مصباح را نگاه کن، آن را خواهي يافت.

در اين جا سيد از خواب بيدار شد وچون صبح شده بود، نماز خواند و کتاب مصباح را باز نمود و ورقه اي در ميان اوراق آن کتاب ديد که دعا در آن نوشته شده بود.

چهل مرتبه آن دعا را خواند.

اميري که ايشان را زنداني کرده بود، دو زن داشت يکي از آن دو، عاقل و اهل تدبير بودکه بر او اعتماد داشت.

امير بنا به قراري که گذاشته بود نزد او آمد.

وي امير را مخاطب قرار داد و گفت: از اولاد اميرالمؤمنين (ع) کسي را زنداني کرده اي؟ گفت: منظورت از اين سؤال چيست؟ زن گفت: در عالم رؤيا، شخصي را که گويا نورآفتاب از رخسارش مي درخشيد، ديدم.

او گلوي مرا ميان دو انگشت خود قرار داد وفرمود: شوهر تو يکي از فرزندان مرا دستگير کرده و در خورد و خوراک بر او سخت گرفته است.

به ايشان عرض کردم: مولاي من، شما کيستيد؟ فرمودند: من علي بن ابيطالب هستم.

به شوهرت بگو اگر او را رها نکند، خانه اش راخراب خواهم کرد.

جريان اين خواب منتشر شد و به گوش سلطان رسيد.

او گفت: من راجع به اين موضوع اطلاعي ندارم و از زيردستان خود پرسيد: چه کسي نزد شما زنداني است؟ گفتند: همان سيد و پيرمرد علوي که دستور داده بودي.

سلطان گفت: رهايش کنيد و اسبي به او بدهيد، که سوار آن شود، و راه را نشانش دهيدتا به خانه خود برود. [1] .


پاورقي

[1] ج 2، ص 171، س 1.