بازگشت

رؤياي ميرزا محمد حسين ناييني


عالم صالح، ميرزا محمد حسين ناييني اصفهاني فرمود: برادري دارم، به نام ميرزا محمد سعيد، که در حال حاضر مشغول تحصيل علوم ديني است.

حدود سال 1285، دردي در پايش ظاهر شد و پشت قدمش ورم کرد به طوري که آن پا کج و از راه رفتن عاجز شد.

ميرزا احمد طبيب، پسر حاج ميرزا عبدالوهاب ناييني، را براي درمان و معالجه آوردند و اثراتي هم داشت، يعني کجي پشت پا برطرف و ورم خوابيد و ماده ورم پراکنده شد.

چند روزي که گذشت، ماده بين زانو و ساق نمايان گرديد و پس از چندروز، يکي ديگر در همان پا و در ران و يکي هم در ميان کتف.

تا آن که همه آنها زخم شد و درد شديدي پيدا کرد.

آنها را معالجه کردند تا همگي باز شدند و از آنها چرک مي آمد.

نزديک يک سال، يا بيشتر مشغول معالجه بود، و به انواع معالجات متوسل شد، ولي هيچ يک از آن زخمها بهبود نيافت و بلکه هر روز بر جراحت افزوده مي شد و در اين مدت طولاني قادر نبود پا را روي زمين بگذارد، لذا او را براي رفتن از جايي به جايي بر دوش مي کشيدند و به خاطر طول مدت مرض، مزاجش ضعيف و از کثرت خون وچرکي که از آن دملها و جراحات خارج شده بود، جز پوست و استخوان چيزي برايش باقي نمانده بود.

به همين جهت کار بر پدرمان سخت شد زيرا به هر نوع معالجه اي که اقدام مي نمود جز بيشتر شدن جراحت و ضعف حال و قوا اثري نداشت.

کار آن زخمها هم به جايي رسيد که اگر دست بر روي يکي از آنهامي گذاشتند، چرک و خون از ديگري راه مي افتاد.

در آن ايام، وباي شديدي در نايين پيدا شده بود.

ما از ترس وبا به روستايي از دهات اطراف پناه برده بوديم.

در آن جا مطلع شديم که جراح حاذقي به نام ميرزا يوسف درروستايي نزديک قريه ما منزل دارد.

پدرم شخصي را نزد او فرستاد و او را براي معالجه حاضر کردند.

وقتي برادر مريضمان را بر او عرضه داشتند، قدري ساکت ماند، تا آن که پدرم از نزد او خارج شد.

من با يکي از دايي هايم، به نام حاج ميرزاعبدالوهاب، پيش او مانديم.

مدتي با او نجوي کرد و من از مضمون صحبتها فهميدم که به او خبر ياس مي دهد و از من مخفي مي کند که مبادا به مادرم بگويم و ايشان مضطرب شوند.

در اين جا پدرم به اتاق برگشت.

آن جراح گفت: من اول مبلغ رامي گيرم بعد شروع به معالجه مي کنم.

و هدفش از اين سخن آن بود که ايشان ازپرداخت آن مبلغ، که خيلي زياد بود، خودداري کند، تا همين بهانه اي براي او باشد وبرود.

ايشان هم از دادن آنچه پيش از معالجه خواسته بود، امتناع کرد.

جراح فرصت راغنيمت شمرد و به روستاي خود مراجعت نمود.

پدر و مادر هر دو فهميدند که اين کار جراح به سبب نااميدي و عجز او از معالجه بوده است و با آن مهارت و استادي که دارد، نمي تواند کاري انجام دهد، لذا از برادرم مايوس شدند.

من دايي ديگري، به نام ميرزا ابوطالب، داشتم که در غايت تقوي و صلاح بود و درنايين مشهور بود که استغاثه به امام عصر، حضرت حجت ارواحنافداه را براي مردم نوشته و خيلي سريع الاجابه است.

مردم در شدايد و بلاها زياد به او مراجعه مي کردند.

مادرم از او خواهش کرد تا براي شفاي برادرم رقعه استغاثه اي بنويسد.

روز جمعه اي رقعه را نوشت و مادرم آن را گرفت و برادرم را برداشت و به نزد چاهي که نزديک قريه ما بود، رفتند.

برادرم در حالي که دستش در دست مادرم بود، آن رقعه را در چاه انداخت و در اين جا براي هر دو رقت قلبي پيدا شد و بسيار گريستند.

اين جريان در ساعت آخر روز جمعه اتفاق افتاد.

چند روزي گذشت من در خواب ديدم که سه نفر سوار بر اسب به هيئت و شمايلي که در واقعه اسماعيل هرقلي نقل شده، از صحرا رو به خانه مي آيند [1] در همان حال،واقعه اسماعيل به خاطرم آمد و چون در آن روزها از قضيه او مطلع شده بودم،خصوصياتش در نظرم بود.

متوجه شدم آن سواري که جلوي همه است حضرت حجت (ع) مي باشند و ايشان براي شفاي برادر مريضم آمده اند.

او هم در بستر خود،در فضاي خانه و بر پشت خوابيده يا تکيه داده بود، چنانچه در آن ايام معمولا به يکي از اين دو حالت بود.

حضرت حجت (ع) نزديک آمدند و در دست مبارک نيزه اي داشتند.

آن نيزه را در موضعي از بدن او گذاشتند [گويا کتف او بود] و فرمودند: برخيزکه دايي ات از سفر آمده است.

من آن طور فهميدم که منظور حضرت از اين جمله، بشارت رسيدن دايي ديگرم به نام حاج ميرزا علي اکبر است.

ايشان به سفر تجارت رفته و سفرش طول کشيده بود و به خاطر طول مسافرت و دگرگوني روزگار، از قبيل قحط و گراني شديد، نگران اوبوديم.

وقتي حضرت نيزه را بر کتف او گذاشتند و آن سخن را فرمودند، برادرم ازرختخواب خود برخاست و با عجله به طرف در خانه، براي استقبال از دايي مان رفت.

در همين جا من از خواب بيدار شدم ديدم فجر طلوع کرده و هوا روشن و هنوز کسي براي نماز صبح برنخاسته است.

بلند شدم و پيش از آن که لباس بپوشم، پيش برادرم رفتم و او را از خواب بيدار کردم و گفتم: حضرت حجت (ع) تو را شفا دادند برخيز ودستش را گرفتم و او را برداشتم.

او هم سر پا ايستاد.

در اين جا مادرم از خواب برخاست و صدا زد: چرا او را بيدار کردي؟ [اين اعتراض به خاطر آن بود که برادرم از شدت درد اکثر شب بيدار بود و اندک خوابي در آن حال،غنيمت به شمار مي رفت] گفتم: حضرت حجت (ع) او را شفا داده اند.

وقتي او راسرپا نگه داشتم، شروع به راه رفتن در فضاي حجره کرد، در حالي که همان شب قدرت گذاشتن پا بر زمين را نداشت و نزديک يک سال يا بيشتر همين طور بود، به طوري که اگر مي خواست به جايي برود، بايد او را حمل مي کردند.

به هر حال اين حکايت در آن قريه منتشر شد و همه خويشان و آشناياني که بودند،جمع شدند تا او را ببينند، چون باور نمي کردند.

من هم خواب را نقل مي کردم و ازاين که بشارت شفايش را داده ام، خوشحال و مسرور بودم.

چرک و خون در همان روز قطع شد و زخمها قبل از تمام شدن هفته، التيام پيدا کردند.

از طرفي پس از چند روز دايي ما، ميرزا علي اکبر، با دست پر و سلامت از سفرتجارت برگشت. [2] .


پاورقي

[1] قضيه اسماعيل هرقلي در صفحه 32 گذشت.

[2] ج 2، ص 167، س 30.