رؤياي سجاده بردار آقا محمد باقر بهبهاني
آقا محمد باقر بهبهاني فرمودند: اوايلي که به کربلاي معلي وارد شدم، روي منبر مردم را موعظه مي کردم.
روزي حديث شريفي که در کتاب خرائج راوندي نقل شده است لابلاي صحبت ها بر زبانم جاري شد مضمون حديث اين است که زياد نگوييد: چرا حضرت ولي عصر عجل اللّه تعالي فرجه الشريف ظهور نمي کنند چون شما طاقت معاشرت با ايشان را نداريد، زيرا لباس حضرت خشن و درشت و خوراک ايشان نان جو است.
بعد هم گفتم از الطاف الهي نسبت به ما، غيبت حضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالي فرجه الشريف است، زيرا ما طاقت اطاعت ايشان را نداريم.
اهل مجلس به يکديگر نگاهي کرده و شروع به نجوا کردند و مي گفتند: اين مرد راضي نيست که آن حضرت ظهور کند، تا مبادا رياست از دستش برود.
و بحدي زمزمه دربين مردم افتاد که من ترسيدم، لذا با سرعت از منبر فرود آمده به خانه رفتم و در رابستم.
بعد از ساعتي درب خانه را زدند.
پشت در آمدم و گفتم: کيستي؟ گفت: فلاني که سجاده بردار تو هستم.
در را گشودم او سجاده را از همان جا به حياطخانه پرت کرد و گفت: اي مرتد، سجاده ات را بردار، در اين مدت بي خود به تو اقتداکرديم و عبادات خود را باطل انجام داديم.
من سجاده را برداشتم او هم رفت و از ترسي که داشتم در را محکم بستم و متحيرنشستم.
پاسي از شب گذشت ناگاه صداي در منزل بلند شد.
من با وحشت هر چه تمامتر پشت در رفتم و گفتم: کيستي؟ ديدم همان سجاده بردار است که با معذرت خواهي و اظهار عجز و بيچارگي آمده است و مرا قسمهاي غليظ مي دهد که در را بازکنم، اما من از ترس در را باز نمي کردم.
آن قدر قسم خورد و اظهار عجز نمود، که به راستي و صداقتش يقين کردم، و در را گشودم ناگاه خود را بر پاهاي من انداخت و آنهارا مي بوسيد.
به او گفتم: اي مسلمان، آن سجاده آوردن و مرتد گفتن تو به من چه بود واين پا بوسيدنت چه؟ گفت: مرا سرزنش نکن.
وقتي از نزد شما رفتم و نماز مغرب و عشا را بجا آوردم وخوابيدم، در عالم رؤيا ديدم که حضرت صاحب الزمان (ع) ظهور فرموده اند.
خدمت ايشان مشرف شدم.
حضرت به من فرمودند: فلاني عباي تو از اموال فلان شخص است و تو ندانسته آن را از ديگري گرفته اي حال بايد آن را به صاحبش بدهي.
من هم عبا را به صاحب اصلي اش دادم.
سپس فرمودند: قبايت نيز مربوط به فلان شخص است و تو آن را از ديگري خريده اي بايد اين را هم به صاحب اولش برگرداني همچنين تا تمام لباسهايم رادستور دادند که به مردم بدهم بعد نوبت به خانه و ظروف و فرشها و چهارپايان وزمينها و ساير چيزها رسيد و براي هر يک مالکي معين کرده به او رد نمودند.
سپس فرمودند: همسري که داري خواهر رضاعي تو است و تو ندانسته با او ازدواج کرده اي بايد او را هم به خانواده اش رد کني.
اين کار را هم کردم.
من پسري به نام قاسم علي دارم ناگاه در آن اثنا همان جا پيدا شد و همين که نظرحضرت بر او افتاد فرمودند: اين پسر هم از اين زن متولد شده است، لذا فرزند حرام است.
اين شمشير را بردار و گردنش را بزن.
در اين جا من غضبناک شدم و گفتم: به خدا قسم که تو سيد نيستي و از ذريه پيغمبرنمي باشي چه رسد به اين که صاحب الزمان باشي.
همين که اين سخن را گفتم ازخواب بيدار شدم و فهميدم که ما طاقت اطاعت و فرمان برداري از آن حضرت رانداريم و صدق فرمايش جناب عالي بر من معلوم شد و از عمل خود نادم و از گفته خود پشيمانم.
مرا عفو بفرماييد. [1] .
پاورقي
[1] ج 2، ص 163، س 29.