بازگشت

دو مشاهده از ملا عبدالحميد قزويني


ملا محمود عراقي (ره) مي فرمايد:

ملا عبدالحميد قزويني، ساکن نجف اشرف، با من مانوس بود.

خيلي وقتها روزهاي پنج شنبه، براي حضور در مجلس روضه امام حسين (ع) به منزل ما مي آمد.

ايشان ازاشخاصي بود که زيارات مخصوصه امام حسين (ع) را پياده مي رفت و بلکه سر حلقه زائريني بود که پياده از نجف به کربلا مي رفتند، چون آنها را در مسير راهنمايي مي کرد و اين به خاطر آن بود که راه را زياد رفته بود، و کاملا با آن آشنايي داشت.

اوايل، در مدرسه کوچکي که در صحن مطهر واقع است منزل داشت و بعدها که ازدواج کرد خانه اي تهيه و به آن جا منتقل شد و گويا فوت او در سال 1294 هجري باشد.

او از کساني بود که به حضور حضرت ولي عصر ارواحنافداه رسيده اند.

من مدتي شبهاي چهارشنبه به مسجد سهله مي رفتم و بعد از تمام شدن اعمال مسجد سهله،گاهي در همان جا بيتوته مي کردم و صبح به مسجد کوفه مي رفتم و يا آن که به نجف مراجعت مي کردم.

هر وقت به مسجد سهله مي رفتم، ملا عبدالحميد را هم در آن جايا بين راه مي ديدم که به مسجد مي رود، به طوري که متوجه شدم، او هم از جمله کساني است که بر بيتوته سهله، مداومت دارند.

اتفاقا شبي با دو نفر از اشراف تهران که تازه با قصد مجاورت به نجف اشرف آمده،ولي هنوز کاملا اين کار را نکرده بودند، در مسجدسهله بيتوته کرديم و صبح به مسجد کوفه رفتيم و چون هوا گرم بود، در طاق بزرگ مسجد، نزديک محراب، که مقتل اميرالمؤمنين (ع) است منزل نموديم.

خيلي نگذشت، ناگاه ملا عبدالحميد باکوزه آبي در دست و سفره ناني که زير بغل داشت، وارد طاق بزرگ گرديد.

وقتي نگاهش به همراهان من افتاد که در لباس ديوانيان بودند، راه خود را به طرف ديگر کج کرد.

در اين جا من او را با اصرار به سمت خود خواندم و نزد خود نشانيدم و به اوفهماندم که همراهان اگر چه در لباس بيگانه اند، اما در باطن يگانه اند.

وقتي اين راشنيد، مطمئن شد و محرمانه صحبت مي کرد.

در اثناي صحبت به او گفتم: فکر مي کنم که بر بيتوته مسجد سهله مداومت داري، چه چيزي باعث اين کار شده و از آن چه اثراتي ديده اي؟ ملا عبدالحميد ساکت شد و فهميدم که همراهان مرا رازدار نمي داند.

به او گفتم: ايشان هم چنانکه عرض کردم اهل حالند و از اين نوع مطالب وحشتي ندارند بلکه خريدارند.

بعد از اطلاع به حال آنها فرمود: سبب اول اين کار، آن بود که بدهي داشتم و از لحاظ ظاهر از اداء آن مايوس و نااميد وبه همين جهت متفکر و غمگين بودم.

اتفاقا شبي خوابيده بودم و مردي جليل را درعالم رؤيا ديدم که به نزد من آمد و از اندوه من پرسيد.

گفتم: بدهي دارم که فکر آن مرا راحت نمي گذارد.

ايشان به من دستو داد که به مسجدسهله بروم.

به همين جهت بنا را بر آن گذاشتم که مدتي شبهاي چهارشنبه به آن جابروم.

مدتي رفتم و بدهي ام با وسايل غير عادي پرداخت شد.

وقتي اين اثر را در رفتن به مسجد سهله ديدم، تصميم گرفتم که مثل مجاورين نجف اشرف، يک چله شب چهارشنبه به آن جا بروم شايد به شرفيابي حضور حضرت قائم (ع) همان طوري که معروف است، برسم.

شروع به اين کار کردم تا آن که سي و نه شب چهارشنبه را موفق شدم.

اتفاقا شب چهارشنبه چهلم مصادف با يکي از زيارتهاي مخصوصه امام حسين (ع) شد به طوري که هر کدام را انجام مي دادم ديگري از دست مي رفت و از طرفي به زيارت هم مداومت داشتم ولي هر حال بعد از تامل با خود حساب کردم که تجديد اعمال مسجدسهله و از سر گرفتن شبهاي چهارشنبه مشکل است.

ناگزير بيتوته را ترجيح دادم وشب چهارشنبه را به مسجد سهله رفتم.

برنامه ام اين بود که بعد از اتمام اعمال مسجد،براي خواب بر بام مقامي که در گوشه غربي مسجد، در سمت قبله واقع است، بالامي رفتم و آخر شب را برخاسته، مشغول نماز شب مي شدم.

اتفاقا در آن شب چون اکثر مجاورين براي زيارت مخصوصه به کربلا رفته بودند،مسجد خلوت بود و آن عده اي هم که براي اعمال مسجد در اول شب آمده بودند به مسجد کوفه رفتند.

مسجدسهله در آن زمانها مخروبه بود و نان و آب در آن پيدا نمي شد.

از طرفي بعضي از زوار از ترس دستبرد اعراب بيابان، جرات ماندن نکردند و رفتند.

من چون چيزي با خود نداشتم و آب و نان به مقدار نياز به همراهم بود و از طرفي مقصودم اتمام عمل بود، در آن جا تنها ماندم.

بعد از نماز مغرب و عشا و اتمام اعمالي که در مسجدسهله وارد است به بام مقام رفته غذا خوردم و خوابيدم، تا آن که بيشتر شب گذشت.

ناگاه ديدم کسي با دست خود مرا حرکت مي دهد وقتي چشم باز کردم شخصي بر بالين من نشسته و مرا مي جنباند او گفت: شاهزاده تشريف دارد اگر دوست داري او را ملاقات کني، بيا و شرفياب شو.

جواب دادم من به شاهزاده کاري ندارم.

وقتي اين را شنيد برخاست و رفت.

بعد من با خودم گفتم اول شب که کسي غير از من در مسجد نبود اين شاهزاه کيست و چه وقت آمد؟ لذا برخاسته و نشستم و به صحن مسجد نگاهي انداختم ديدم فضاي مسجد روشن و بين جايي که من بر بام آن بودم ومقام روبرويش عده اي حلقه وار ايستاده اند و در وسط آنها شخصي بزرگ و با مهابت ايستاده و نماز مي خواند.

خيال کردم که يکي از شاهزادگان عجم، در نجف اشرف بوده و امشب براي بيتوته مسجد آمده و بعد از خوابيدن من رسيده است.

با اين فکردوباره دراز کشيدم ولي در همين لحظه متوجه شدم که روشنايي مسجد بدون شمع ومشعل بود و اين طور عبادت کردن به شاهزادگان نمي خورد، لذا دوباره نشستم و به صحن مسجد نظر انداختم که با کمال تعجب اين بار مسجد را خلوت و تاريک ديدم و از آن جمع اصلا اثري نبود! دانستم که اين شاهزاده، مولا و آقاي من بوده اند، اما من سعادت صحبت با حضرتش را نداشته ام.

لذا پشت دست خود را به دندان حسرت گزيدم.

صبح گريان و نالان به نجف اشرف بازگشتم و با خود مي گفتم که از فيض زيارت سيدالشهداء باز ماندم و به مقصود و مطلوب خود هم نرسيدم، اما از مداومت بيتوته شبهاي چهارشنبه مسجد سهله دست بر نداشتم.

تا آن که مدتي گذشت.

اتفاقا شبي درمسجد ماندم و بعد از طلوع فجر، نماز را در آن جا خواندم و بعد هم بين الطلوعين به سوي نجف اشرف روانه شدم براي آن که به درس صبح چهارشنبه در نجف برسم چنانکه غالبا در ايام تحصيل همين کار را مي کردم، يعني عصر سه شنبه از آن جا به مسجد سهله رفته و شب را مي ماندم و بعد از نماز صبح بر مي گشتم.

از طرفي بين الطلوعين، غالبا راه مسجد سهله خلوت است، زيرا از سمت نجف، بستن دروازه مانع از خروج مردم مي باشد و از سمت مسجد هم در آن وقت، کمتر به نجف مي روند.

بين راه مرد عربي را ديدم که پياده از پشت سر به من ملحق شد.

پس از سلام گفت: ملاعبدالحميد، مي خواهي حضرت صاحب الامر را ببيني؟ من از سؤال او و بردن اسمم، با آن که هر قدر دقت کردم او را نشناختم و هيچ وقت هم او را نديده بودم، تعجب کردم! لذا در جواب گفتم اين سعادت کجا و من کجا؟ گفت: حضرت ايشانند که به سوي نجف مي روند.

اگر مي خواهي برو با ايشان بيعت کن و به پشت سر اشاره نمود.

تا اين را شنيدم متوجه پشت سر شدم شخصي را ديدم که در لباس بزفروشان بود و دوراس بز هم در جلو داشت.

از ديدن اين شخص در تکليف خود متحير ماندم که اگربيعت کنم، شايد آن حضرت نباشد و اگر بيعت نکنم، شايد حضرت باشند.

بنا گذاشتم که مي روم و ودايع انبياء (آنچه که از انبياء گذشته نزد حضرت ولي عصر(ع) هست) را که دليل صدق ايشان است مي خواهم، ولي باز با خود گفتم چرا من اين کار را بکنم؟ اين شخص که به نجف مي رود و ادعاي خود را اعلام مي کند بعد ازاظهار اين ادعا، علماي نجف مثل شيخ مهدي و شيخ راضي و شيخ مرتضي و غيرهم در مقام تحقيق بر مي آيند و اينها هم در تحقيق از من واردترند.

پس بهتر آن است که تاورود به نجف صبر کرده و شتاب نکنم.

تصميم خودم را گرفتم، اما در همين لحظه، به اطراف و پشت سر خود نگاه کردم، ولي کسي را نديدم و از بزها هم خبري نبود.

آن مرد، که با من همراه بود و به من گفته بودايشان امام زمان (ع) است، هم ناپديد شد.

از آرزوي رسيدن به اين نعمت مايوس شدم و دانستم که من بيشتر از آنچه که ديده ام، نخواهم ديد و از آن خيال منصرف گشتم. [1] .


پاورقي

[1] ج 2، ص 139، س 2.