بازگشت

مکاشفه شيخ محمد صالح بارفروشي


شيخ محمد صالح بارفروشي مي فرمايد: در سال 1325، در بارفروش مازندران (بابل فعلي) نزديک طلوع فجر رو به قبله و به هيئت محتضر خوابيده بودم.

وقتي از خواب بيدار شدم چشمم مي ديد و گوشم مي شنيد و ادراکات قلبي ام کاملا فعال بودند، ولي هنوز بدنم خواب بود ونمي توانستم هيچ حرکتي داشته باشم.

صحبت کردن هم برايم امکان نداشت.

در همان وقت ديدم قوسي از يک نور ضعيف بر تمام بدنم از سر تا پنجه پا به عرض دو وجب يا بيشتر سايه انداخته است و گويا تمام ذرات آن چشم هستند و با تمامي آنها اطراف را مي توانستم ببينم.

با خود فکر مي کردم که اين قوس نوري چيست و ازکجا آمده است؟ و مي خواهد چه کاري انجام دهد و به کجا برود؟ خيلي دوست داشتم که آن را بگيرم، اما هر چه خواستم حرکت کنم، اصلا ممکن نبود.

تا چند لحظه به همين حالت بودم که ناگاه ديدم از ديوار قبله حياط، که رو به روي ايواني بود که من در آن خوابيده بودم، حضرت بقية اللّه ارواحنافداه ظاهر شدند و در اين که ايشان آن حضرت هستند هيج شکي نداشتم.

مثل آن که حضرت را مي شناختم ومي شناسم.

ايشان عمامه سياهي، مانند عمامه هاي ايراني که ژوليده هستند، بر سر و قباي سفيدتابستاني به تن کرده بودند.

يقه قبا باز بود و سينه مبارک نمودار و هيچ مويي در آن ديده نمي شد.

عباي نازک سياهي از جنس شالهاي عبايي بر دوش انداخته بودند.

شباهت زيادي به سيدي هندي، به نام سيد صاحب، که سالها در کربلا با من رفيق ومانوس بود، داشتند.

حضرت مثل همان سيد سبزه فام، مايل به زردي بودند در عين حال اصلا شک نداشتم که ايشان حضرت بقية اللّه (ع) هستند.

در اين جا متوجه نبودم که چرا از در خانه وارد نشده اند و چطور از ديوار سمت قبله بدون آن که بشکافد آمده اند؟ آن حضرت به آهستگي به طرف من تشريف آوردند و نزديک بدنم ايستادند و دست خود را به طرف من دراز کردند و فرمودند: بيعت کن.

من با کمال شوق تلاش کردم برخيزم و بيعت کنم، اما بدنم به همان حالت اوليه بوديعني هيچ تکاني نمي خورد، ولي بالاخره از شدت تقلايي که داشتم، بدنم به حرکت آمد و بيدار شدم و در همين لحظه دستم دراز شد و به دست مبارک آن حضرت رسيد،به طوري که هنوز لذت تماس دستم را با دست ايشان در خود احساس مي کنم.

در همان لحظه اي که دستم به دست حضرت رسيد، قوس نور فورا به بدنم برگشت،در حالي که تمام اين حرکات و تقلاها در يک لحظه انجام شده بود، اما ديگر کسي رانديدم و آن جناب از نظرم ناپديد شد و متوجه شدم که قوس نور، روح خودم بوده است که هنوز کاملا به بدن برنگشته بود. [1] .


پاورقي

[1] ج 2، ص 148، س 4.