بازگشت

مشاهده شيخ محمد طاهر نجفي


صالح متقي، شيخ محمد طاهر نجفي سالها است که خادم مسجد کوفه مي باشد و باخانواده خود در همان جا منزل دارد و اکثر اهل علم نجف که به آن جا مشرف مي شوند، او را مي شناسند و تاکنون چيزي جز حسن و صلاح از او نقل نکرده اند وايشان الان از هر دو چشم نابينا است.

او مي گفت: هفت يا هشت سال قبل، به علت نيامدن زوار و جنگ بين دو طايفه درنجف اشرف، که باعث قطع تردد اهل علم به آن جا شد، زندگاني بر من تلخ گشت،چون راه درآمد من منحصر به اين دو دسته (زوار و اهل علم) بود، به طوري که اگرآنها نمي آمدند، زندگي ام نمي چرخيد.

با اين حال و با کثرت عيال خود و بعضي ازايتام، که سرپرستي آنها با من بود، شب جمعه اي هيچ غذايي نداشتيم و بچه ها ازگرسنگي ناله مي کردند.

بسيار دلتنگ شدم.

من غالبا به بعضي از اوراد و ختوم مشغول بودم.

در آن شب که بدي حال به نهايت خود رسيده بود، رو به قبله، ميان محل سفينه (معروف به جاي تنور) و دکة القضاء(جايي که اميرالمؤمنين (ع) براي قضاوت مي نشسته اند) نشسته بودم و شکايت حال خود را به خداي متعال مي نمودم و اظهار مي کردم که خدايا به همين حالت فقر وپريشاني راضي هستم.

و باز عرض کردم: چيزي بهتر از آن نيست که چهره مبارک سيد و مولاي عزيزم را به من نشان دهي و ديگر هيچ نمي خواهم.

ناگهان خود را سر پا ديدم که در يک دستم سجاده اي سفيد و دست ديگرم در دست جوان جليل القدري که آثار هيبت و جلال از او ظاهر است، قرار داشت.

ايشان لباس نفيسي مايل به سياه در بر داشت.

من ظاهربين، خيال کردم که يکي از سلاطين است،اما عمامه به سر مبارک داشت و نزديک او شخص ديگري بود که لباس سفيدي به تن کرده بود.

با اين حالت به سمت دکه اي که نزديک محراب است براه افتاديم وقتي به آن جا رسيديم، آن شخص جليل که دست من در دست او بود فرمود: يا طاهر افرش السجادة (اي طاهر سجاده را فرش کن.

) آن را پهن نمودم ديدم سفيد است و مي درخشد و با خط درخشان چيزي بر آن نوشته شده بود ولي جنس آن را تشخيص ندادم.

من با ملاحظه انحرافي که در قبله مسجدبود، سجاده را رو به قبله فرش کردم.

فرمود: چطور سجاده را پهن کردي؟ من از هيبت آن جناب از خود بي خود شدم و ازشدت حواس پرتي گفتم: فرشتها بالطول و العرض (سجاده را به طول و عرض پهن نمودم.

) فرمود: اين عبارت را از کجا گرفته اي؟ گفتم: اين کلام از زيارتي است که با آن، حضرت بقية اللّه عجل اللّه تعالي فرجه الشريف را زيارت مي کنند.

در روي من تبسم کرد و فرمود: اندکي فهم داري.

بعد هم بر آن سجاده ايستاد و براي نماز تکبير گفت و پيوسته نور عظمت او زياد مي شد به طوري که نظر بر روي مبارک ايشان ممکن نبود.

آن شخص ديگر به فاصله چهار وجب پشت سر ايشان ايستاد.

هردو نماز خواندند و من روبروي ايشان ايستاده بودم.

ناگهان در دلم راجع به او چيزي افتاد و فهميدم ايشان از آن اشخاصي که من خيال کرده ام، نيست.

وقتي از نماز فارغ شدند، حضرتش را ديگر در آن جا نديدم اما مشاهده کردم که آن بزرگوار روي يک کرسي حدود دومتري که سقف هم داشت، نشسته اند و آن قدر نوراني بودند که چشم را خيره مي کرد.

از همان جا فرمودند: اي طاهر احتمال مي دهي من کدام سلطان از اين سلاطين باشم؟ عرض کردم: مولاي من، شما سلطان سلاطينيد و سيد عالميد و از اين سلاطين معمولي نيستيد.

فرمود: اي طاهر به مقصد خود رسيدي ديگر چه مي خواهي؟ آيا ما شما را هر روزرعايت نمي کنيم؟ آيا اعمال شما بر ما عرضه نمي شود؟ بعد هم وعده گشايش ازتنگدستي را به من دادند.

در همين لحظه شخصي که او را مي شناختم و کردار زشتي داشت از طرف صحن مسلم وارد مسجد شد.

آثار غضب بر آن جناب ظاهر و روي مبارک را به طرف او کردو رگ هاشمي در پيشانيش پديدار شد و فرمود: اي فلان، کجا فرار مي کني؟ آيا زمين و آسمان از آن ما نيست و در آنها احکام و دستورات ما جاري نمي شود؟ تو چاره اي جز آن که زيردست ما باشي،نداري؟ آنگاه به من توجه کرد و تبسم نمود و فرمود: اي طاهر به مراد خود رسيدي، ديگر چه مي خواهي؟ به خاطر هيبت آن جناب و حيرتي که از جلال و عظمت او به من دست داد، نتوانستم سخني بگويم.

باز ايشان سخن خود را تکرار فرمودند، اما شدت حال من به وصف نمي آمد.

لذا نتوانستم جوابي بدهم و سؤالي از حضرتش بنمايم.

ودر اين جا به فاصله چشم برهم زدني نگذشت که ناگهان خود را در ميان مسجد، تنها ديدم.

به طرف مشرق نگاه کردم، ديدم فجر طلوع کرده است.

شيخ طاهر گفت: با آن که چند سال است که کور شده ام و بسياري از راه هاي کسب درآمد بر من بسته شده، که يکي از آنها خدمت علماء و طلابي بود که به کوفه مشرف مي شدند، اما طبق وعده حضرت، از آن تاريخ تا به حال الحمدللّه در امر زندگي گشايش شده و هرگز به سختي و تنگي نيفتاده ام. [1] .


پاورقي

[1] ج 2، ص 113، س 27.