تشرف سيد بحرالعلوم
آخوند، ملا زين العابدين سلماسي، از ناظر کارهاي سيد بحرالعلوم نقل مي کند: در مدتي که سيد در مکه معظمه سکونت داشت، با آن که در شهر غربت بسر مي برد واز همه دوستان دور بود، در عين حال از بذل و بخشش کوتاهي نمي کرد و اعتنايي به کثرت مخارج و زياد شدن هزينه ها نداشت.
يک روز که چيزي باقي نمانده بود، چگونگي حال را خدمت سيد عرض کردم، ايشان چيزي نفرمود.
برنامه سيد بر اين بود که صبح طوافي دور کعبه مي کرد و به خانه مي آمد و در اتاقي که مخصوص خودش بود، مي رفت.
آن وقت ما قلياني براي ايشان مي برديم.
آن رامي کشيد، بعد بيرون مي آمد و در اتاق ديگري مي نشست و شاگردان از هر مذهبي جمع مي شدند و او هم براي هر جمعي به روش مذهب خودشان درس مي گفت.
فرداي آن روزي که از بي پولي شکايت کرده بودم، وقتي از طواف برگشت، طبق معمول قليان را حاضر کردم، اما ناگاه کسي در را کوبيد.
سيد به شدت مضطرب شد وبه من گفت: قليان را بردار و از اين جا بيرون ببر.
و خود با عجله برخاست و رفت و دررا باز کرد.
شخص جليلي به هيئت اعراب داخل شد و در اتاق سيد نشست و سيد در نهايت احترام و ادب دم در نشست و به من اشاره کرد که قليان را نزديک نبرم.
ساعتي با هم صحبت مي کردند.
بعد هم آن شخص برخاست.
باز سيد با عجله از جابلند شد و در خانه را باز کرد.
دستش را بوسيد و آن بزرگوار را بر شتري که کنار درخانه خوابيده بود، سوار کرد.
او رفت و سيد با رنگ پريده برگشت.
حواله اي به دست من داد و گفت: اين کاغذ،حواله اي است به مرد صرافي در کوه صفا، نزد او برو و آنچه حواله شده، بگير.
حواله را گرفتم و نزد همان مرد بردم.
وقتي آن را گرفت و در آن نظر کرد، کاغذ رابوسيد و گفت: برو و چند حمال بياور.
من هم رفتم و چهار حمال آوردم.
صراف مقداري که آن چهار نفر قدرت داشتند،پول فرانسه (هر پول فرانسه کمي بيشتر از پنج ريال عجم بود) آورد و ايشان برداشتندو به منزل آوردند.
پس از مدتي، روزي نزد آن صراف رفتم تا از او بپرسم که اين حواله از چه کسي بود،اما با کمال تعجب نه صرافي ديدم و نه دکاني! از کسي که در آن جا بود، پرسيدم: اين صراف با چنين خصوصياتي کجا است؟ گفت: ما اين جا هرگز صرافي نديده بوديم واين جا مغازه فلان شخص مي باشد.
دانستم اين موضوع، از اسرار ملک علام وپروردگار متعال بوده است. [1] .
پاورقي
[1] ج 2، ص 122، س 1.