بازگشت

تشرف حاج ابوالقاسم يزدي


حاج ابوالقاسم يزدي فرمود: من از گماشتگان حاج سيد احمد، که از تجار محترم يزد و معروف به کلاهدوز است،بودم و با ايشان به سفر حج مشرف شدم.

در اين سفر، مسير ما از نجف اشرف و راه جبل بود.

سه منزل بعد از نجف، يک روز صبح پس از طلوع آفتاب حرکت کرديم نزديک دوفرسخ رفته بوديم، ناگاه شتري که اثاثيه روي آن بود و من بر آن سوار بودم، رم کرد ومرا با اثاثيه و بار انداخت و فرار کرد.

ارباب من هم غافل و هر چه صدا زدم که بياييد ومرا ياري کنيد و شتر را بگيريد، کسي به حرف من گوش نداد.

از پشت سر نيز هر که رسيد و هر چه گفتم بياييد مرا نجات دهيد، کسي به حرف من اعتنا نکرد.

تا عبورقافله ها تمام شد، بحدي که ديگر کسي ديده نمي شد.

خيلي مي ترسيدم، زيرا شنيده بودم، عربهاي عنيزه براي بدست آوردن پول و اجناس ديگر، حجاج را مي کشند.

نزديک دو ساعت طول کشيد و من در فکر بودم ناگاه کسي از پشت سرم رسيد که سوار بر شتري با مهار پشمينه بود.

سؤال کرد: چرا معطلي؟گفتم: من عربي نمي دانم شما چه مي گوييد؟ اين بار به زبان فارسي گفت: چرا ايستاده اي؟ گفتم: چه کنم؟ شتر، مرا به زمين زد وفرار کرد و من در بيابان متحير و سرگردان مانده ام.

چيزي نگفت، ولي بازوي مرا گرفت و پشت سر خود سوار کرد.

گفتم: اثاثيه من اين جا مانده است.

گفت: بگذار، به صاحبش مي رسد.

قدري که راه رفتيم به يک تل خاکي خيلي کوچک رسيديم.

شترسوار چوب کوچکي مانند عصا در دست داشت با آن به گردن شتر اشاره نمود و شتر خوابيد.

مرا پياده کرد وبا عصا اشاره اي به تل نمود.

نصف آن تل به طرفي و نصف ديگر به طرف ديگر رفت.

در وسط، دري از سنگ سفيد و براق باز شد.

اما من متوجه نشدم که اين در چطور بازشد.

بعد به من گفت: حاجي با من بيا.

چند پله پايين رفتيم.

جايي مثل دهليز ديده شد طرف ديگر چند پله داشت از آن جابالا رفتيم.

صحن بسيار وسيعي ديدم که اتاقهاي بسياري داشت.

باغي ديدم که به وصف در نيايد اين باغ خيابانهايي داشت.

من سر خود را به زير انداخته بودم آن شخص فرمود: نگاه کن.

نگاه کردم، قصرهايي عالي ديده مي شد.

وقتي به آن غرفه ها رسيديم، اتاقي را به من نشان داد و گفت: اين مقام حضرت رسول (ص) است دو رکعت نماز بخوان.

گفتم: وضو ندارم.

گفت: بيا برويم.

دو يا سه پله بالا رفتيم حوض کوچکي ديدم که آب بسيار زلال و صافي داشت به طوري که زمين حوض پيدا بود.

من مشغول وضوگرفتن به روشي که رسم خودمان است شدم، ولي با ترس و رعب که مبادا اين شخص سني باشد و بر خلاف روش او وضو گرفته باشم.

گفت: حاجي نشد وضو را اين طور بگير.

اول شروع به شستن دست نمود بعد از آن برجلوي پيشاني آب ريخت و انگشت شست و سبابه را تا چانه پايين کشيد.

پس از آن به چشم و بيني دست کشيد سپس مشغول شستن دستها از آرنج تا سر انگشتها، بعد هم به رسم خودمان سر و پاها را مسح کرد.

بعد از مسح گفت: اين روش در وضو را ترک نکن.

بعد از وضو به مقام رسول خدا(ص) رفتيم.

فرمود: دو رکعت نماز بگذار.

گفتم: خوب است شما جلو بايستيد و من اقتدا کنم.

گفت: فرادي بخوان.

من دورکعت نماز خواندم.

بعد از نماز قدري راه رفتيم تا به غرفه اي رسيديم گفت: اين جا هم دو رکعت نمازبخوان اين جا مقام حضرت اميرالمؤمنين (ع)،داماد حضرت رسول (ص) است.

گفتم: خوب است شما جلو بايستيد و من اقتدا کنم.

گفت: فرادي بخوان.

دو رکعت ديگر نماز بجا آوردم.

قدري راه رفتيم گفت: اين جا هم دو رکعت نماز بخوان اين جا مقام جبرئيل (ع) است.

من هم دو رکعت نماز خواندم.

سپس به وسط صحن و فضاي آن آمديم.

ايشان فرمود: دو رکعت نماز هم به نيت صد و بيست و چهار هزار پيغمبر، در اين جا بخوان.

من هم همين کار را کردم.

مقام حضرت رسول (ص) سبز رنگ بود و مقام حضرت امير(ع) سفيد و نوراني وخط دور آن هم همين طور سفيد رنگ و نوراني بود.

غرفه ها همگي جز مقام جبرئيل سقف داشت.

وقتي از نماز فارغ شديم، گفت: حاجي بيا برويم و از همان راهي که آمده بوديم با هم برگشتيم.

وقتي بيرون آمديم، گفتم: روي بام بروم تا يک دفعه ديگر آن مناظر را تماشاکنم.

گفت: حاجي بيا برويم اين جا بام ندارد و باز مرا سوار کرد.

وقتي که شتر مرا به زمين زده بود، خيلي تشنه بودم و بعد از آن که همراه او سوار شدم هر چه با هم مي رفتيم، اثر تشنگي رفع مي شد.

وقتي که با ايشان سوار بودم، مي ديدم زمين زير پاي ما غير طبيعي حرکت مي کند تااين که از دور يک سياهي به نظرم آمد گفتم: معلوم مي شود اين جا آبادي است.

گفت:چرا؟ گفتم: چون نخلهاي خرما به نظر مي رسد.

گفت: اينها علم حجاج و چادرهاي آنها است.

قافله دار شما کيست؟ گفتم: حاج مجيد کاظميني.

طولي نکشيد که به منزل رسيديم.

شتر ما مثل ببر، از وسططناب چادرها عبور مي کرد، ولي پاي او به طناب هيچ خيمه اي بند نمي شد.

تابه پشت خيمه قافله دار آمديم.

باز با همان چوب به چادر او اشاره نمود.

حاج مجيد کاظميني بيرون آمد و همين که چشمش به من افتاد بناي بد اخلاقي و تغير را با من گذاشت، که کجا بودي و چقدر مرا به زحمت انداختي و بالاخره هم تو را پيدا نکردم؟ آن شخص کمربند او را گرفت و نشاند، حال آن که حاج مجيد مرد قوي هيکل و باقدرتي بود.

به او گفت: به حج و زيارت پيغمبر مي روي، و کسي که به حج و زيارت پيغمبر مي رود نبايد اين اخلاق را داشته باشد اين حرفها چيست؟ توبه کن.

بعد روانه شد تا به چادر ارباب من رسيد.

فاصله تا آن جا حدودا ششصد متر بود، ولي فورا به آن جا رسيد و بدون آن که از کسي چيزي بپرسد مجددا با چوب دستي خود به چادراشاره کرد.

ارباب بيرون آمد و همين که چشمش به من افتاد، گفت: آقا ابوالقاسم آمد.

شتر دار حاج سيد احمد گفت: داخل بياييد.

من با آن شخص به داخل چادر رفتيم.

آن شخص گفت: اين هم امانتي است که بين راه مانده بود.

حاج سيد احمد نسبت به من تندي کرد که کجا بودي؟ آن شخص گفت: حاجي، هر جا که بود، آمد.

ديگر حرفي نمي خواهد.

سپس آن شخص پا در رکاب کرده و نشست و خواست برود، حاج سيداحمد به پسرش گفت: برو براي حاجي (کسي که مرا آورده بود) قهوه بياور.

فرمود: من قهوه نمي خورم.

حاج سيد احمد به پسرش گفت: برو انعام اين شخص را بياور.

رفت و يک طاقه شال خليل خاني و يک کله قند آورد.

آن شخص قند را برداشت و کنار گذاشت و گفت: براي خودت باشد.

شال را برداشت و گفت: به مستحق مي رسانم و بيرون رفت.

ارباب هم براي مشايعت ايشان بيرون رفت.

به محض اين که از چادر خارج شد او را نديد و يک مرتبه از انظار غايب شد.

آن وقت من حکايت خود را گفتم و ارباب از اين جريان افسوس خورد.

شب آن جا بوديم.

صبح، قبل از بار کردن و حرکت، براي کاري از چادر بيرون آمدم شخصي را ديدم که باري به دوش گرفته و مي آورد.

به من رسيد و فرمود: اينها اثاثيه شما است، بردار.

من آنها را از دوش او برداشتم و ايشان رفت، ولي اين شخص آن مرد سابق نبود. [1] .


پاورقي

[1] ج 1، ص 123، س 23.