بازگشت

تشرف سيد بزرگواري از اصفهان


سيد جليلي از اهل اصفهان، مدتي متوسل به ساحت مقدس امام حسين (ع) گرديده و تقاضاي تشرف به حضور مبارک آن حضرت يا محضر مقدس حضرت ولي عصرارواحنا له الفداء را مي نمود.

تا آن که در شب جمعه اي طاقتش طاق شد و به حرم مطهر امام حسين (ع) وارد شد و در پيش روي مبارک، شالي را يک سر به گردن و يک سر به ضريح بست و تا نزديک صبح به گريه و زاري مشغول بود و عرض مي کرد که امشب حتما حاجت مرا بدهيد.

نزديک صبح شد و مردم دوباره به حرم مي آمدند.

آن سيد ديد، زمان گذشت، لذا نااميدشد و از جا برخاست و عمامه خود را از سر برداشت و بالاي ضريح مقدس پرتاب نمود و گفت: اين سيادت هم مال شما، حال که مرا نااميد کرديد من هم رفتم.

و از حرم مطهر بيرون آمد.

در ميان ايوان سيد بزرگواري به او رسيد و فرمود: بيا به زيارت حضرت عباس (ع) برويم.

به مجرد شنيدن اين فرمايش، همه اوقات تلخي خود را فراموش کرده و با چشم وگوش خود، مجذوب ايشان گرديد.

با هم از کفشداري طرف قبله، کفش خود راگرفتند و روانه شدند.

در بين راه مشغول به صحبت شدند و سيد بزرگوار فرمودند:چه حاجتي داشتي؟ عرض کرد: حاجتم اين بود که خدمت حضرت سيدالشهداء (ع) برسم.

فرمودند: در اين زمان اين امر ممکن نيست.

عرض کرد: پس مي خواهم به خدمت حضرت صاحب الامر (ع) برسم.

فرمودند:اين ممکن است.

سيد، بعد از آن، مطالب ديگري هم پرسيد و از آن بزرگوار جواب شنيد.

نزديک بازارداماد که در اطراف صحن مقدس است، فرمودند: سرت برهنه است.

عرض کرد: عمامه ام را روي ضريح انداختم.

در همان وقت دکان بزازي طرف راست بازار ديده مي شد.

سيد بزرگوار به صاحب دکان فرمود: چند ذرع عمامه سبز به اين سيد بده.

صاحب مغازه توپ پارچه سبزي آورد و عمامه اي به من داد و من آن را بر سر بستم سپس از در پيش رو، که سمت چپ داخل است، به زيارت حضرت ابوالفضل العباس (ع) مشرف شديم و نماز زيارت وبقيه اعمال را بجا آورديم.

سيد بزرگوار فرمود: دو باره به حرم حضرت سيدالشهداء (ع) مشرف شويم.

آمديم و باز از همان کفشداري داخل شديم و مشغول زيارت بوديم که صداي اذان بلند شد.

سيد بزرگوار در سمت بالاي سر مقدس فرمود: آقا سيد ابوالحسن نماز مي خواند،برو با او نماز بخوان.

من از گوشه بالاي سر آمدم و در صف اول و يا دوم (ترديد ازمؤلف است) ايستادم، ولي خود آن سرور در جلوي صف کناري ايستادند و آقا سيدابوالحسن نزديک به ايشان بود گويا او امامت آقا سيد ابوالحسن اصفهاني را دارد.

مشغول نماز صبح شديم.

در بين نماز آن جناب را مي ديدم که فرادي نماز مي خوانند.

با خود گفتم يعني چه؟ چرا به من فرمود با آقا سيد ابوالحسن نماز بخوان و خودش فرادي جلوي آقا سيد ابوالحسن ايستاده و نماز مي خواند؟ در اين فکر بودم و نمازمي خواندم تا نمازم تمام شد.

گفتم بروم تحقيق کنم که اين سيد بزرگوار کيست؟ نگاه کردم ولي آن جناب را در جاي خود نديدم.

سراسيمه اين طرف و آن طرف نظرانداختم، ايشان را نديدم.

دور ضريح مقدس دويدم کسي را نديدم.

گفتم بروم به کفشداري بسپارم.

آمدم از کفشدار پرسيدم.

گفت:ايشان الان بيرون رفت.

گفتم:ايشان را شناختي؟ گفت: نه شخص غريبي بود.

دويدم و گفتم نزد دکان بزازي بروم تا از او بپرسم.

به بازار آمدم، ولي با کمال تعجب ديدم همه مغازه ها بسته و هنوز هوا تاريک است.

از اين دکان به آن دکان مي رفتم،ديدم همه بسته اند و ابدا دکاني باز نيست.

به همين ترتيب تا صحن حضرت عباس (ع) رفتم و باز برگشتم گفتم شايد آن مغازه باز بوده و من از آن گذشته ام.

تا صحن سيدالشهداء (ع) آمدم، ولي ابدا اثري نديدم.

فهميدم من به شرف حضور مقدس نور عالم امکان رسيده ام، ولي نفهميده ام.

بعد از دو سه روز، خدام حرم عمامه سياه سيد را از روي ضريح پايين آوردند.

من (ناقل قضيه از صاحب تشرف) تبرکا يک قطعه از عمامه سبز سيد را گرفتم و با تربت امام حسين (ع) هميشه در تحت الحنک [1] خود داشتم، ولي متاسفانه چند روز است که مفقود شده است. [2] .


پاورقي

[1] مقداري از گوشه عمامه، که آن را باز کرده و مي آويزند و معمولا در هنگام نماز مشاهده مي شود و گاهي از آن به تحت الحنک تعبير مي شود.

[2] ج 1، ص 109، س 29.