بازگشت

خلاصه داستان دوم جزيره خضراء


محدّث نوري، در کتاب جنّة المأوي، حکايت سوم، مي گويد:

در آخر کتاب التعازي، تأليف شريف زاهد، ابي عبدالله محمّد بن علي بن الحسن بن عبدالرحمان العلوي الحسيني رضي الله عنه به نقل از عالم حافظ حجةالاسلام سعيد بن احمد بن الرضي از شيخ مقري خطير الدين حمزة بن المسيب بن الحارث آمده است که:

او (سعيد بن احمد) مي گويد، در خانه ي من، در محله ي ظفريّه در مدينة السلام در هجدهم شعبان سال پانصد و چهل و چهار ه.ق، خطيرالدين، براي من حکايت کرد که استادم ابن ابي القاسم عثمان بن عبدالباقي بن احمد الدمشقي در هفدهم جمادي الأخري سال پانصد و چهل و سه گفت:

استادم کمال الدين احمد بن محمد بن يحيي الانباري در خانه ي خود در مدينة السلام در شب دهم رمضان سال پانصد و چهل و سه، چنين نقل کرد:

در ماه رمضان سال پانصد و چهل و سه، نزد وزير عون الدين يحيي بن هبيرة بوديم. عده اي ديگر نيز نزد او بودند. وقتي افطار کردند و متفرق شدند، وزير به ما دستور داد بمانيم. مردي نيز آن شب، در مجلس حضور داشت که ما او را نمي شناختيم و قبلاً نديده بوديم. وزير، بسيار به او احترام مي گذاشت و به سخن او گوش مي داد و به ديگران توجّهي نداشت.

سخن به درازا کشيد تا آن که دير وقت شد و ما خواستيم بازگرديم، ولي بارش باران مانع شد و ما نزد وزير مانديم.

سخن درباره ي اديان و مذاهب پيش آمد و به اسلام و مذاهب گوناگون آن منتهي شد. وزير گفت: «کم ترين طايفه، مذهب شيعه اند. در منطقه ما، ممکن نيست که اکثريّت با شيعه باشد.». وزير، در مذمّت شيعه، سخن گفت و خدا را بر اين که آنان در دورترين نقاط نيز کشته مي شوند، سپاس گفت.

در اين هنگام، شخصي که وزير، بسيار به او توجّه داشت، به وزير رو کرد و گفت: «براي شما سخني بگويم درباره ي آن چه بحث مي کرديد يا آن که لب فرو بندم؟». وزير ساکت شد و سپس گفت: «بگو آن چه داري!».

مرد ناشناس گفت: با پدرم در سال پانصد و بيست و دو، از شهر باهيه حرکت کرديم. محل ما، روستاهايي دارد که تاجران آن را مي شناسند و هزار و دويست پارچه آبادي است و در هر آبادي، عدّه ي زيادي سکونت دارند. آنان، همگي، مسيحي هستند و حتّي جزايري که اطراف آنان است، همه، مسيحي اند. بزرگي سرزمين آنان، دو ماه راه است و ميان آنان و خشکي، بيست روز فاصله است و همه ي کساني که در خشکي هستند نيز مسيحي اند.

سرزمين ما، به «حبشه» و «نوبه» متصل مي شود و آنان نيز، همگي مسيحي اند.

سرزمين ما به سرزمين بربرها نيز متصل است و آنان، بر دين خودشان هستند... من، روم و افرنج را اضافه نمي کنم (يعني، آنان نيز مسيحي اند.).

از شما پنهان نيست که شام و عراق نيز مسيحي دارد.

چنين پيش آمد که ما، در دريا، سفر مي کرديم و براي تجارت و کسب سود، به هر سو مي رانديم تا آن که به جزيره هاي بزرگ پر درختي که ديوارهاي زيبا و باغات و روستاهاي فراوان داشت، رسيديم.

نخستين شهري که رسيديم و لنگر انداختيم، از ناخدا پرسيديم: «اين جزيره چيست؟». گفت: «من، تا کنون، به اين جزيره نيامده ام و آن را نمي شناسم.».

پياده شديم و به خيابان هاي آن شهر رفتيم. نام شهر را پرسيديم. گفتند: «مبارکه است.». گفتيم: «نام حاکم چيست؟». گفتند: «طاهر.». گفتيم: «پايتخت آن کجا است؟». گفتند: «زاهره.». پرسيديم: «زاهره کجا است؟». گفتند: «فاصله ي دَه شب از راه دريا است و بيست و پنج روز از خشکي. مردم آن سامان، همگي، مسلمان اند.».

گفتيم: «چه کسي زکات مال ما را مي گيرد (ماليات) تا شروع در داد و ستد کنيم؟». گفتند: «نزد نايب سلطان برويد.» گفتيم: «اعوان او کجا هستند؟». گفتند: «او دار و دسته ندارد. او، در خانه ي خود زندگي مي کند و همه، نزد او مي روند.».

تعجّب کرديم و به خانه ي او راهنمايي شديم. مرد صالحي را ديديم که عبايي بر دوش دارد و عبايي نيز فرش او است و دوات هم در پيش روي او قرار دارد و مشغول نوشتن است. سلام کرديم. گفت: «از کجا مي آييد؟». گفتم: «از فلان سرزمين.». گفت: «همه ي شما؟» گفتيم: «نه؛ در ميان ما، مسلمان، يهودي، نصراني است.». نايب گفت: «يهودي و نصراني، جزيه بدهند، ولي با مسلمان بايستي درباره مذهب اش سخن بگوييم.».

از يهوديان و نصرانيان، جزيه گرفتند، ولي به مسلمانان گفتند مذهب تان را بگوييد. وقتي آنان مذهب خود را گفتند، نايب گفت: «شما، مسلمان نيستيد و اموال شما مصادره مي شود. کسي که به خدا و پيامبر و وصي او و امام زمان، ايمان نداشته باشد، مسلمان نيست.».

وقتي ما، همسفران خود را در خطر ديديم، گفتيم: «اگر اجازه بفرماييد، ما نزد سلطان برويم؟». او، پاسخ مثبت داد.

به ناخدا گفتيم: «ما مي خواهيم به زاهره برويم تا بلکه دوستان خود را نجات دهيم.»، ولي ناخدا گفت: «من، راه را بلد نيستم.».

از شهر مبارکه، راهنماياني استخدام کرديم و سيزده روز و شب، طيّ مسير کرديم تا آن که قبل از طلوع فجر، راهنما، تکبير گفت. افزود: «اين، مناره هاي زاهر است.».

صبح، به شهر زيبايي وارد شديم که زيباتر از آن، چشم ما نديده است: هواي لطيف و آب شيرين؛ شهري را ديديم که بر روي کوهي از سنگ سفيد بنا شده بود؛ گرد آن، ديواري تا دريا کشيده بودند؛ نهرها، در شهرها و محله هايش جاري بود؛ گرگ و گوسفند، کنار هم بودند؛ بازارهاي بزرگ؛ ارزاق فراوان؛ و رفت و آمد از دريا و خشکي از ويژگي هاي آن شهر بود.... وقتي صداي مؤذّن بلند مي شد، همه، به مسجد مي شتافتند....

بالاخره، به حضور سلطان رسيديم. سلطان، در باغي بود که قبّه اي در ميان آن قرار داشت. در اين هنگام، اذان گفته شد و باغ پر از نمازگزاران شد.

مردم، او را «پسر صاحب الأمر» مي ناميدند. به ما خير مقدم گفت و پرسيد: «تاجر هستيد يا ميهمان؟». گفتيم: «تاجر.». گفت: «کدام يک مسلمان ايد و کدام اهل کتاب؟» و پرسيد: «مسلمانان، پيرو کدام مذهب اند؟».

شخصي به نام دربهان بن احمد اهوازي با ما بود. گفت: «من، شافعي ام و بقيّه ي مسلمانان همراه ما نيز شافعي اند، مگر حسان بن غيث که او مالکي است.».

سلطان، رو به آنان کرد و گفت: «... آيا غير از اهل بيت، کسي از اهل کِسا بوده است؟... آيه ي تطهير در شأن چه کساني است؟...».

دربهان، کلام سلطان را قطع کرد و گفت: «اي پسر صاحب الامر! آيا مي توانيد نسب خود را بيان کنيد؟».

سلطان گفت: «من، طاهر، پسر محمّد بن الحسن، بن محمد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمّد بن علي بن الحسين بن علي هستم.».

... مرد شافعي، غش کرد. پس از به هوش آمدن، به سلطان ايمان آورد.

ما، هشت روز ميهمان او بوديم و يک سال نيز نزد مردم آن شهر ميهمان شديم. در اين مدّت، دريافتيم که اين شهر ]و توابع آن[ مسير دو ماه در خشکي و دريا است و پس از آن، شهري است به نام رائقه که سلطان آن، قاسم بن صاحب الامر است. و سپس صافيه است که سلطان آن، ابراهيم بن صاحب الامر است و سپس ظلوم است که سلطان عبدالرحمان بن صاحب الأمر است و سپس عناطيس است که سلطان آن، هاشم بن صاحب الامر است...

در همه ي اين ديار، جز مؤمن شيعه يافت نمي شود... و جمعيت آنان به حدي است که اگر همه ي دنيا جمع شوند، تعداد آنان، فزون تر است.

ما، يک سال نزد آنان بوديم و منتظر ورود صاحب الامر شديم؛ چون، معتقد بودند که آن سال، سال آمدن او به زاهره است، ولي ما موفّق نشديم. ابن دربهان و حسان، در آن شهر ماندند تا او را زيارت کنند.

وقتي «عون الدين وزير» اين داستان را شنيد، برخاست و وارد اطاقي شد و يک يک ما را احضار کرد و گفت: «مبادا اين داستان را بازگو کنيد.». ما نيز اين داستان را تا پس از مرگ او بازگو نکرديم.