بازگشت

دفع بلا


يوسف، سپر دفع بلاي برادران خود و اهل مصر شد. هرچند برادران يوسف در حق وي ستم کردند و شرط برادري را به جا نياوردند، ولي يوسف از کمک و دستگيري آنان فروگذار نکرد. يوسف زهراعليه السلام نيز سپر دفع بلا از شيعيان هستند.

قال ظريف ابونصر الخادم:

قال لي صاحب الزمان (عج): اتعرفني قلت: نعم. قال: من انا؟ فقلت: انت سيدي وابن سيدي. فقال ليس عن هذا سألتک. قال ظريف فقلت جعلني اللَّه فداک فسَّرلي. فقال انا خاتم الاوصياء وبي يدفع اللَّه البلاء عن اهلي وشيعتي.

ظريف مي گويد:

به محضر امام عصر (عج) وارد شدم. ايشان فرمودند: آيا مرا مي شناسي؟ عرض کردم: آري. فرمودند: من که هستم؟ عرض کردم: شما آقاي من و فرزند آقاي من هستيد. فرمودند: منظورم اين نبود. عرض کردم: فدايت شوم منظورتان چيست؟ فرمودند: من آخرينِ اوصيا هستم و خداوند براي وجود من، بلا را از اهلم و شيعيانم، برطرف مي کند. [1] .

براي نمونه، عنايت حضرت مهدي (عج) به شيعيان بحرين را از زبان محدّث نوري مي شنويم:

در روزگار گذشته، فرمانروايي ناصبي بر بحرين حکومت مي کرد، که وزيرش در دشمني با شيعيان آن جا، گوي سبقت را از او ربوده بود. روزي وزير بر فرمانروا وارد شد و اناري را به دست حاکم داد، که به صورت طبيعي اين واژه ها بر پوست آن نقش بسته بود: «لا اله الا اللَّه، محمّد رسول اللَّه و ابوبکر و عمر و عثمان و علي خلفاء رسول اللَّه». فرمانروا از ديدن آن بسيار در شگفت شد و به وزير گفت: اين، نشانه اي آشکار و دليلي نيرومند بر بطلان مذهب تشيع است. نظر تو درباره ي شيعيان بحرين چيست؟ وزير پاسخ داد: به باور من، بايد آنان را حاضر کنيم و اين نشانه را به ايشان ارايه دهيم. اگر آن را پذيرفتند که از مذهب خود دست مي کشند وگرنه آنان را ميان گزينش سه چيز مخيّر مي کنيم:

1 - پاسخي قانع کننده بياورند.

2 - جزيه بدهند.

3 - يا اين که مردان شان را مي کشيم، زنان و فرزندان شان را اسير مي کنيم. و اموال شان را به غنيمت مي بريم.

فرمانروا، رأي او را پذيرفت و دانشمندان شيعه را نزد خود فراخواند. آن گاه انار را به ايشان نشان داد و گفت: اگر براي اين پديده، دليلي روشن نياوريد، شما را مي کشم و زنان و فرزندان تان را اسير مي کنم يا اين که بايد جزيه بدهيد. دانشمندان شيعه، سه روز از او مهلت خواستند. آنان پس از گفت وگوي فراوان به اين نتيجه رسيدند که از ميان خود، ده نفر از صالحان و پرهيزگاران بحرين را برگزينند. آن گاه از ميان اين ده نفر نيز سه نفر را برگزيدند و به يکي از آن سه نفر گفتند: تو امشب به سوي صحرا برو و به امام زمان (عج)استغاثه کن و از او، راه رهايي از اين مصيبت را بپرس؛ زيرا او، امام و صاحب ماست.

آن مرد چنين کرد، ولي پاسخي از حضرت نديد. شب دوم نيز نفر دوم را فرستادند. او نيز پاسخي دريافت نکرد. شب آخر، نفر سوم را که مردي پرهيزگار بود، به بيابان فرستادند. او به صحرا رفت و با گريه و زاري از حضرت، درخواست کمک کرد. چون آخر شب شد، شنيد مردي خطاب به او مي گويد: اي محمّد بن عيسي! چرا تو را به اين حال مي بينم و چرا به سوي بيابان بيرون آمده اي؟ محمّد بن عيسي از او مي خواهد که او را رها کند و به حال خود واگذارد. آن مرد مي فرمايد: اي محمّد بن عيسي! منم صاحب الزمان. حاجت خود را بازگو. محمدبن عيسي گفت: اگر تو صاحب الزماني، داستان مرا مي داني و به گفتن من نياز نيست. آن مرد فرمود: راست مي گويي. تو به دليل آن مصيبتي که بر شما وارد شده است، به اين جا آمده اي. عرض کرد: آري، شما مي دانيد چه بر ما رسيده است و شما امام و پناه ما هستيد. پس آن حضرت فرمود: اي محمدبن عيسي! در خانه ي آن وزير - لعنة اللَّه عليه - درخت اناري است. هنگامي که درخت تازه انار آورده بود، او از گِل قالبي به شکل انار ساخت. آن را نصف کرد و در ميان آن، اين جمله را نوشت. سپس قالب را بر روي انار که کوچک بود، گذاشت و آن را بست. چون انار در ميان آن قالب بزرگ شد، آن واژه ها بر روي آن نقش بست. فردا نزد فرمانروا مي روي و به او مي گويي که من پاسخ تو را در خانه ي وزير مي دهم. چون به خانه ي وزير رفتيد، پيش از وزير به فلان جا برو. کيسه ي سفيدي خواهي يافت که قالب گِل در آن است. آن را به فرمانروا نشان ده. نشانه ي ديگر اين که به فرمانروا بگو: که معجزه ي ديگر ما اين است که چون انار را دو نيم کنيد، جز دود و خاکستر چيزي در آن نيست.

محمدبن عيسي از اين سخنان بسيار شادمان گشت و به نزد شيعيان بازگشت. روز ديگر، آنان پيش فرمانروا رفتند و هر آن چه امام زمان (عج) فرموده بود، آشکار گشت.

فرمانرواي يمن با ديدن اين معجزه به تشيع گرويد و دستور داد وزير حيله گر را به قتل رساندند. [2] .


پاورقي

[1] غيبت طوسي، ص 246.

[2] ترجمه ي نجم الثاقب، ص 556.