بازگشت

نشانه


پس از آن که زليخا به يوسف، تهمت ناپاکي زد، عزيز مصر به کمک نشانه ي الهي، پاکي و بي گناهي او را دريافت.

و شهد شاهد من اهلها ان کان قميصه قد من قبل فصدقت وهو من الکاذبين وان کان قميصه قدمن دبر فکذبت وهو من الصادقين فلما رءا قميصه قد من دبر قال انه من کيد کن ان کيد کن عظيم. [1] .

و در اين هنگام، شاهدي از خانواده ي آن زن شهادت داد که اگر پيراهن او از پيشِ رو پاره شده است، آن زن راست مي گويد و او از دروغ گويان است و اگر پيراهنش از پشت پاره شده است، آن زن دروغ مي گويد و او از راست گويان است. هنگامي که (عزيز مصر) ديد پيراهن او (يوسف) از پشت پاره شده است، گفت: اين از مکر و حيله ي شما زنان است. همانا مکر و حيله ي شما زنان عظيم است.

با اين حال، عزيز مصر به سبب وسوسه ي زليخا، يوسف را به زندان افکند.

ثم بدالهم من بعدما رأوا الآيات ليسجنَّنه حتي حين. [2] .

و پس از آن که نشانه هاي (پاکي يوسف) را ديدند، بر آن شدند که او را تا مدتي زنداني کنند.

ستم پيشه گان عصر يوسف زهراعليه السلام نيز با اين که اعجازها و نشانه هايي از حقانيت او را ديدند، اما باز به خود نيامدند و به قتل او کمر همت بستند.

رشيق مي گويد: معتضد عباسي، مرا به همراه دو نفر ديگر فراخواند و به ما دستور داد هر يک بر اسبي سوار شويم و تنها زير انداز سبکي با خود برداريم و از برداشتن هر وسيله ي ديگري پرهيز کنيم. آن گاه افزود: به سامرا و فلان محله و فلان خانه مي رويد. بر در خانه، خادم سياهي ايستاده است. به خانه هجوم بريد و هر کس را در آن جا يافتيد، بکشيد و سرش را براي من بياوريد.

ما بر اساس دستور، به سامرا و همان خانه رفتيم. مرد سياهي بر در خانه نشسته بود. پرسيدم: چه کسي در خانه است؟ با بي اعتنايي گفت: صاحبش. به خانه هجوم برديم. در خانه، اتاقي بود که بر در آن، پرده اي زيبا آويخته بود. چون پرده را بالا زديم، گويا در اتاق، دريايي از آب بود. در انتهاي اتاق، مردي با بهترين شمايل بر روي حصيري بر آب ايستاده و مشغول نماز بود. او به ما هيچ توجهي نکرد. يکي از همراهانم به نام احمد بن عبداللَّه، براي وارسي، وارد آب ها شد، امّا نزديک بود غرق شود. من دستش را گرفتم و او را نجات دادم، ولي وي از ترس بي هوش شد و ساعتي در همان حال ماند. همراه ديگرم نيز همان کار را کرد و به همان بلا گرفتار شد.

من از صاحب خانه عذرخواهي کردم و گفتم: به خدا سوگند! من از ماجرا آگاه نبودم و نمي دانستم براي قتل چه کسي اعزام شده ايم و من از اين کار توبه مي کنم. ولي او به ما اعتنايي نکرد.

ما به سوي معتضد برگشتيم. او منتظر ما بود و به دربانان سپرده بود که هر وقت به کاخ رسيديم، اجازه ي ورود بدهند. ما نيز در همان شب بر او وارد شديم و ماجرا را برايش بازگو کرديم. با عصبانيت پرسيد: آيا اين ماجرا را براي کسي بازگو کرده ايد؟ گفتيم: نه. او سوگند ياد کرد که اگر اين ماجرا را با کسي در ميان بگذاريم، گردن ما را خواهد زد. ما نيز تا او زنده بود، توان بازگو کردن آن را نداشتيم. [3] .


پاورقي

[1] يوسف، 26 - 28.

[2] يوسف، 35.

[3] غيبت طوسي، ص 248.